ای دوست مرا بخاطر آور....

باز هم سلام. دلم نیومد این لحظات آخر سال ۱۳۸۷ رو بدون شماها سر کنم. گفتم یه شعری براتون بنویسم به قول قدیمیها«سال دگر که دارد امید نوبهاری؟» شاید سال دیگه خیلی ها نباشند که فقط از اونها یاد و خاطره ای بیش باقی نمونده باشه. اگر من نبودم و شماها انشاالله همتون زنده بودید یادی از این دوست تنها خوب بکنید. این هم شعر آخر سال تقدیم به همه ی شماها..

«هر سال» چو نو بهار خرم                        بيدار شود زخواب نوشين
تا باز كند به روي عالم                              ديباچه‌ي خاطرات شيرين

از لاله دهد به سبزه زيور                         اي دوست مرا به خاطر آور

هر «مه» شب چارده چوريزد                    ماه اشك زديدگان نمناك
وز «روزنه» گرد نقره بيزد                          بر چهر و جبين مردم خاك

آفاق جهان كند منور                               اي دوست مرا به خاطر آور

هر «هفته» شوي به باغ اندر                    بيني گل سرخ نوشكفته
آن گاه، پس از دو روز ديگر                         پژمرده شده به باد رفته

در دامن خاك، گشته پرپر                          اي دوست مرا به خاطر آور

هر «روز» به شاخه‌ي گل زرد                     پروانه چو بال و پر فشاند:
يا بلبلي از درون پر درد:                           فرياد كند، ترانه خواند:

خواند «غزلي چو آب» از بر:                     اي دوست مرا به خاطر آور

هر «ساعت خوش» _ كه گشت معدوم:    ظلمت‌ «زشعاع صبح صادق»
شد صاف، افق، چو آه مظلوم:                 وزلطف هوا چو اشك عاشق:

هر سوي، فرشته،‌بال گستر:                   اي دوست، مرا به خاطر‌آور

هر «لحظه» نسيم عنبر آميز                    آورد پيام آشنايي
يا «ني» به نواي رقت انگيز                      ناليد زرسم بي وفايي

وز «مويه» به دل فكند آذر:                      اي دوست مرا به خاطر آور

 

یکسال گذشت برای من سال خوبی بود کلی دوست مهربون و بی همتا پیدا کردم. این بهار شاید یکی از بی نظیرترین بهارهای عمر من باشه که به استقبال سالی می رم تا همه ی زشتی ها رو بسپارم به دست طوفان.......

در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را

شکر کان محنت بی حد و شمار آخر شد

تا سال بعد خدا نگهدااااااااااااااارر......

عید نوروز.....

زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی                        از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

باز هم سلام و صد سلام. امروز شاید آخرین روزی باشه که وبلاگ رو در سال ۸۷ به روز می کنم و شاید تا روز جمعه نتونم مطلبی رو براتون بنویسم به همین خاطر تصمیم گرفتم مطلب عید نوروز رو هم امروز براتون بیارم. امروز سعی کنم مطالب رو یه کم کاملتر براتون بنویسم....

عيد نوروز

نوروز از آيين هاي بسيار كهن ايرانيان آريايي است و به گفته دانشمند ايراني ابوريحان بيروني((نخستين روز است از فروردين ماه و از اين رو آن را روز نو يعني روز تازه ناميده اند كه پيشاني سال نو است...)) اين جشن كه بزرگ ترين جشن ملي ايرانيان به شمار مي آمده، درنخستين روز از نخستين ماه سال خورشيدي، آنگاه كه آفتاب برابر برج حمل مي شده و زمان شب و روز برابر مي گرديده، برگزار مي شده است.

 جشن نوروز از همان آغاز برپايي ايران، چه در دوران پيش از تاريخ و چه در دوران تاريخي در سراسر ايران زمين جشني بزرگ و باشكوه و فراگير بوده و هنوز هم چنين است و از شكوه و فراگيري و زيبايي آن چيزي كاسته نشده است. اين جشن يك جشن بزرگ ملي بوده كه با گذشت زمان با اعتقادات مذهبي و استوره هاي ديني پيوند خورده و در طول زمان همچنان راه خودش را پيموده و به اقتضاي محيط زندگي اقوام گوناگون ايراني در طول مهاجرت ها، فراز و نشييب هاي زيادي را به خود ديده و تحولات و ويژگي ها و آداب و رسوم و راز و رمزهاي بسياري را در كوله بار خود انباشته است. اين جشن از روزگاران بسيار كهن در زندگي ايرانيان كه ابتدا دامدار و سپس كشاورز بوده اند اهميت خاصي داشته و از عزت و حرمت فزاينده اي برخوردار بوده است. ايرانيان باستان مردمي بوده اند دامدار، اهل كشت و كار، كوشا و پرتكاپو و از همين رو شاد و زنده دل. آنها سحرگاهان باگلبانگ جان بخش خروس سحري و با دلي پر از اشتياق زندگي از خواب خوش برمي خواستند و تا نيمروز به كشت و كار و آباداني و سازندگي مي پرداختند، از نيمروز تا شبانگاه به استراحت و تفريح و خانه و زندگي و زن و فرزند مي رسيدند و شبانگاه تا سحر به خواب پراميد فرو مي رفتند.

 آنها شادي را بزرگ ترين نعمت خداوندي مي دانستند و اين نعمت در آيين آنها از ارزش و اهميت بسياري برخوردار بوده است، داريوش هخامنشي هم در سنگ نبشته ي معروف خود در كوه بغستان(بيستون كرمانشاه) گفته است((خدايي را مي ستايم كه شادي را براي مردم آفريد.)) همين شادي و زنده دلي باعث شده بود كه ايرانيان در طول سال جشن هاي گوناگوني را برگزار كنند كه به حدود پانزده شانزده جشن مي رسيده است. در ميان اين جشن هاي گوناگون دو جشن از همه مهم تر و باشكوه تر بوده كه يكي جشن نوروز است و ديگر جشن مهرگان. جشن نوروز به شكرانه ي پايان يافتن سرما و شروع كشت و كار و دميدن سبزه ها و گل ها، در طليعه ي فروردين ماه باشكوه و جلال هرچه تمام تر برگزار مي شده و جشن ميتراكانا يا مهرگان هم در ماه مهر برگزار مي شده و در اصل جشن برداشت محصول و گردآوري حاصل كشت و كارها و كوشش هاي هفت ماه ي اول سال بوده است. جشن ميتراكانا يا مهرگان يعني جشن متعلق به مهر. مهر يا ميترا در روزگاران بسيار دور يعني پيش از ظهور زردشت يكي از خدايان بزرگ ايرانيان آريايي به شمار آمده كه اروپا را هم در نورديده و فعلا خارج از موضوع سخن ماست و از آن در مي گذريم اما جشن نوروز در اصل جشني بوده متعلق به فروهرها يعني ارواح جاويدان نياكان پرهيزگار و پارسا و فرود آمدن آن ها از آسمان. فروردين يشت اوستا اعتقاد مردم را به بازگشت فروهرها يا ارواح مردگان به خانه و كاشانه ي خويش كه در آغاز فروردين ماه انجام مي يافته بازگو مي كند و خود واژه ي فروردين هم مرتبط با نام فروهر است و به معني فروهرهاي پاكان است. مردم آن روزگار جهان را از خود قياس مي گرفتند و گذشته از انسان، همه ي پديده هاي جهان و حتي خود جهان را هم داراي روح مي انگاشتند. روزگاري هم مي پنداشتند كه خورشيد در سپيده دم هر روز از نو متولد مي شود، همچنان كه گياهان و درختان هم در سر آغاز هر سال از نو متولد مي شوند.

  توجه به مردگان و روح و روان آن ها در همه ي فرهنگ ها و در ميان همه ي ملت ها بوده و هست. مردم آن روزگار گمان مي كرده اند كه روح و روان، باطني مادي دارد و از همين رو در گورها غذا مي گذاشته اند يا بر بام ها سفره هاي رنگين براي پذيرايي از آن ها مي گسترده اند. توجه به ارواح باعث خشم و قهر آن ها مي شده است، آن ها گمان مي كرده اند كه روان نياكان مي تواند در زندگي زندگان و در سرنوشت فرزندان و نوادگان خود موثر باشد و به كساني كه دوست دارد ياري برساند و از دشمنان خود انتقام بگيرد. در ايران باستان در شب نوروز به پاس فرود آمدن همين روح هاي جاويدان يا فروهر مردگان، چراغ را تا صبح روشن مي گذاشته اند و بر بام خانه ها براي راهنمايي آن ها آتش سوري مي افروخته اند و سفره ي هفت سيني (هفت چيني) مي گسترده اند تا به گمان خود از آن ها پذيرايي كرده باشند. براي شناخت فروهر آدمي و چگونگي آن، دانستن اين نكته ضروري است كه ايرانيان باستان معتقد بودند انسان افزون بر پنج حس ظاهري يا پنج نيروي جسمي خود (بينايي، شنوايي، بويايي، چشايي، بساوايي) داراي پنج نيروي رواني و باطني نيز هست كه عبارتند از: آهو، دئنا، بئوذه، اورون و فروهر يا فروشي. در اوستا آمده است كه (ما مي ستاييم اهو و دئنا و بئوذه و اورون و فروشي پيش دينان و نخستين پيروان و پرهيزكاران زن و مرد را كه در اين جهان براي پيشرفت راستي و درستي كوشيدند.)

 اهو به معني جان يا نيروي زيست آدمي است. دئنا يا دين به معني وجدان و نيروي دريافت مينوي انسان است. بئوذه كه در پهلوي و فارسي (بوي) شده به معني نيروي فهم و شعور است و امروزه هم بو بردن به معني دريافتن است. اورون كه در پهلوي و فارسي (روان) شده، به معني نيروي تشخيص يا نيروي تميز خوب از بد است كه مسئول كردار آدميان در زندگي است و پس از مرگ تن را رها كرده به فروهر انسان مي پيوندد و با او در بهشت به سر مي برد. پنجمين نيرو فروهر يعني گوهر مينوي انسان است كه پيش از آفرينش انسان خاكي آفريده شده و پس از مرگ هم به صورت جاوداني در بهشت برين باقي مي ماند و وظائف مهمي را هم از قبيل دفاع از خانه و خانواده و سرزمين خانوادگي و ياري رساندن به اهورامزدا و بسياري ديگر را بر عهده دارد. در آن روزگار مي پنداشتند كه عمر جهان دوازده هزار سال است و آن را به چهار بخش سه هزار ساله تقسيم مي كردند و بر اين باور بودند كه در سه هزار سال نخستين، تنها فروهر ها در جهان مينوي، عاري از ماده و قالب خاكي وجود داشته اند و در سه هزار سال دوم به خواست اهورامزدا به فروهرها اندام و كالبد مادي و خاكي عطا شده و جهان مادي و دنياي خاكي بدين سان پديد آمده و نگهباني و نگهداري آن به فروهر ها واگذار شده است. به عبارت ديگر، ايرانيان آن عصر بنابر آيين زردشت معتقد بودند كه اهورامزدا پيش از آن كه جهان خاكي و آفريدگان آن را بيافريند، نخست فروهر هر يك را در جهان مينوي و عالم بالا آفريده و سپس آن فروهرها را براي نگهداري آفريدگان جهان خاكي فرو فرستاده و پس از مرگ هر يك از آن آفريدگان فروهر او ديگر بار به آسمان باز مي گردد اما، هيچ گاه آنچه را و آن كه را كه به هر يك از آن ها تعلق داشته، فراموش نخواهند كرد و هر سال يك بار براي ديدار و سركشي، به زمين باز مي گردند و آن هنگام جشن فروردين و نوروز است. معمولا رسم بوده است كه در شب نوروز به گورستان ها مي رفته اند و چراغ يا شمع روشن مي كرده و يا آتش مي افروخته اند تا راه بازگشت اين فروهر ها يا روح هاي مقدس نياكان پارساي خود را روشن كنند و آن ها به آساني به خانه و كاشانه ي خود فرود آيند و در ميان انبوه مردگان راه را گم نكنند. برخي پژوهندگان تيزبين به اين نتيجه رسيده اند كه انسان هاي ابتدايي ظاهرا به علت خواب ديدن مردگان و تصورات حاصل از رؤياهاي شبانه، به مرور معتقد شده اند كه آدمي داراي روح و روان است و آن روح و روان نيز داراي گونه اي جاودانگي است. اين روح هاي جاويدان به اعتقاد ايرانيان باستان در آغاز نوروز و در روزهاي بهيژك (پنجه ي دزديده) و ماه مربوط به خودشان يعني ماه فروهرتين يا فروردين از جهان مردگان باز مي گشته و از آسمان بر زمين فرود مي آمده اند تا مهمان ناپيداي خانواده ي خودشان شوند و از همين رو هر خانواده ي ايراني تبركا به احترام اين مهمانان مقدس و به نيت پذيرايي از آن ها سفره ي مفصلي مي گسترده و بر سر هر سفره با پاس هفت امشاسپند (يعني هفت فرشته ي مقرب خدا) هفت سيني بزرگ پر از خوراكي ها و ميوه هاي گوناگون مي چيده اند و به آن سفره، سفره ي هفت سيني (يعني سفره ي هفت بشقاب) مي گفته اند كه امروز به غلط هفت سين گويند و تصورات نادرستي از آن دارند. سيني ظرفي بوده فلزي از طلا يا نقره يا مس، مخصوص غذا كه چون از چين وارد ايران مي شده به آن چيني يا به گويش قديم سيني مي گفته اند. در زبان عربي هم چين را صين (با صاد) تلفظ مي كنند و حديث ارزشمند (اطلبوالعلم و لو بالصين) (به دنبال كسب دانش برو و لو در چين باشد) معروف است. البته امروزه در زبان فارسي هم سيني داريم و هم چيني مانند سيني غذا، سيني چاي، چيني هم به بشقاب هاي ظريف شكستني مي گويند كه نوع بسيار ظريف و قديمي آن معروف به چيني مرغي است كه واقعا مال چين است.

 در مورد نوروز نكته ي بسيار مهم اين است كه اين جشن پيش از آن كه جنبه ي ديني پيدا كند و متعلق به فروهر ها شود در روزگاران كهن تر جنبه ي طبيعي داشته و در اصل جشني بوده مربوط به طبيعت و پديده هاي طبيعت و با فعاليت هاي كشاورزي و كشت و كار و نيازهاي ناشي از آن و حتي با چراگاه ها و ييلاق و قشلاق روي ها مربوط بوده و يكسره از زندگي دامداري و كشاورزي و داشت و برداشت هاي مربوط به آن ناشي مي شده و از همين رو هم حقانيت و احترام و عزت بسيار داشته است. حال براي آن كه به راز ماندگاري و به رمز حرمت و عزت نوروز بيش تر پي ببريم بايد اين مطلب را بدانيم كه ايرانيان قديم سال را فقط به دو فصل تقسيم مي كردند، يكي فصل تابستان و ديگر فصل زمسان و در سر آغاز هر يك از اين دو فصل جشني مفصل بر پا مي كردند. فصل گرما يا تابستان هفت ماه بوده، از اول فروردين تا آخر مهر و فصل زمستان هم پنج ماه، از اول آبان تا پايان اسفند ماه. طبقه بندي سال به چهار فصل بعدها پيدا شده است. روزگاري هم سال را به دوفصل ده ماهه و دو ماهه تقسيم مي كرده اند: دو ماه زمستان و دو ماه تابستان كه در ونديداد آمده و خيلي كهنه است و پيداست كه مربوط به روزگاري ست كه آرياها در حدود درياچه ي آرال و كناره هاي رود سيحون تا حدود سيبري امروز زندگي مي كرده اند كه در آن جا ها واقعا ده ماه زمستان بوده و دو ماه تابستان، پس فصلي به نام بهار يا پاييز وجود نداشته و از همين رو واژه هاي بهار و پاييز از نظر شكل ظاهري كلمه همانند واژه هاي تابستان و زمستان نيستند. خود واژه ي تابستان يعني فصل گرما و مركب است از تاب و پسوند استان. تاب يا تب يعني گرما (بچه تب دارد يعني بدنش گرم است و حرارت دارد)، استان هم در فارسي هم پسوند مكان است و هم پسوند زمان. گلستان يعني مكان گل يا گلزار و ريگستان يعني ريگزار اما تابستان يعني زمان يا فصل گرما و كارستان يعني زمان جنگ و نبرد. زمستان هم به معني زمان يا فصل سرما ست زيرا (زم) در زبان اوستايي به معني سرماست.

 فصل تابستان كه از نخستين روز نوروز و فروردين شروع مي شده فصل كشت و كار و بذرافشاني و درخت كاري بوده و چون ايراني ها مردمي ده نشين و كشاورز بوده اند. اين شش هفت ماه تابستان براي آن ها بسيار مهم بوده و در حقيقت جنبه ي حياتي داشته است. فعاليت هاي كشاورزي و نيازهاي ناشي از آن هم به مرور با مراسم ديني و باورهاي مذهبي مردم در آميخته است چرا كه زردشت سفارش بسيار درباره ي كشت و كار و توليدات كشاورزي به ويژه جوكاري و گندم كاري نموده و براي اين كار ثواب و ارج و اجر بسيار قائل شده و آن را عبادت دانسته است. نبايد فراموش كرد كه ظهور زردشت و گسترش تعاليم مذهبي او در چهار پنج هزار سال پيش دگرگوني عظيمي در زندگي مردم ايران زمين ايجاد كرده و آن ها را به تدريج از كوچ نشيني و دامداري و گوشت خواري به ده نشيني و گندم كاري و نان خواري سوق داده است. او بنمايه ي انديشه و زاويه ي نگرش و نظام فكري مردم را تغيير داده و با تشويق و ترغيب آن ها به كشت و كار و آباداني و سازندگي، درهاي جهاني پر از اميد و شادي و خوش بيني را بر روي مردم گشوده است، اين موضوع را دست كم نبايد گرفت. ترقي و تحول احوال آدمي از مرحله ي شباني و گوشت خواري و كوچ نشيني به مرحله ي كشاورزي و نان خواري و آباداني و سازندگي از مهم ترين حوادث تمدن عالم است و پديد آورنده ي اين انقلاب بزرگ فكري زردشت بوده است، اين پيامبر نو آور و انقلابي ايران گذشته از همه ي اين ها نخستين پيامبري ست كه يكتا پرستي را در مقابل پرستش خدايان گوناگون مثل ميترا و آناهيتا و اينديرا و خورشيد و ماه و ستارگان و غيره علم كرده و گفته است، هيچ خدايي غير از اهورامزدا (يعني غير از خداي يكتا و سرور دانا) وجود ندارد و اين موضوع در خور اهميت بسيار است چرا كه ديانت مقدس اسلام هم مبشر همين پيام در ميان اعراب بت پرست بود و ندا در داد كه لا اله الا الله يعني هيچ خدايي غير از الله وجود ندارد و خدايان ديگر باطلند.

يك نكته بيش نيست غم عشق و اين عجب
كز هر زبان كه مي شنوم نامكرر است

پس جشن نوروز كه به شادي پايان يافتن سرما و آغاز فصل گرما هر ساله بر پا مي گشته، از آن جهت كه با تجديد حيات كشت زارها و درختان و باز زايي طبيعت وشروع كشت وكارها و روانه شدن به سوي چراگاه ها، ارتباط داشته ، ناگزير در زندگي عامه ي مردم ايران كه كشاورز و دامدار بوده اند اهميت خاص داشته و در عين آن كه از زندگي كشاورزي و دام پروري ناشي مي شده با خدايان و مقدسان مذهبي و با پهلوانان استوره اي هم پيوند داشته است. نه تنها نوروز بلكه جشن بزرگ مهرگان هم كه دومين جشن شكوهمند ايران به شمار مي آمده و در اصل جشن برداشت محصول و پرورش دام بوده، به ميترا خداي دشت ها و رمه ها و پروردگار خورشيد حيات بخش اختصاص داشته و از همين رو هم ميتراكانا يا مهرگان ناميده مي شده است. آثار بازمانده از هخامنشيان هم نشان مي دهد كه فعاليت هاي كشاورزي و نيازهاي ناشي از آن با مراسم ديني و باورهاي مذهبي مردم پيوند داشته و همه ي اين ها نقش مهمي در زندگي عامه ي مردم داشته اند. بدين طريق در سرآغاز سال و شروع فصل تابستان كه رمه ها را از آغل ها به چراگاه ها مي كشانده اند، به شكرانه ي رهايي يافتن از نكبت سرما و شر زمستان و به شادماني نو شدن روز و روزگار، و به خاطر تجديد حيات طبيعت و رويش گياهان و باز زايي سبزه ها و گل ها و درختان و تخم گذاري پرندگان و زايش جانوران، جشن هاي شكوهمند نوروز را در طليعه ي سال نو برپا مي كردند و با شوق و ذوق هرچه تمام تر به رامشگري و پاي كوبي و دست افشاني و ترانه خواني و آراستن سر و وضع و جامه و خانه و كاشانه ي خود مي پرداختند و به پيروي از طبيعت تولدي دوباره حياتي نو مي يافتند و با طبيعت هم ساز و هم راز و هم نوا مي شدند چرا كه طبيعت از آغاز فروردين تولدي دوباره مي يابد و همه چيز از نو زنده و فعال و متعادل و موزون مي گردد و در واقع روزي نو و حسابي تازه در دفتر زندگي انسان ها و گستره ي طبيعت گشوده مي شود:

سر از نو، روزي از نو، روز ا ز نو، روزگار از نو
تب خورشيد از نو، زندگي از نو، بهار از نو

اين سخن در واقع بشارت حقيقي نوروز و انگيزه واقعي آن بوده است، نوشته اند در روزهاي فرخنده ي نوروز سرودها و نواهايي خاص نواخته مي شده كه ويژه ي همان ايام بوده و در بامداد نوروز مردم تبركا به يكديگر آب مي پاشيده و شكر و شيريني هديه مي داده اند و گذشته از اين ها همه ي زندانيان را به پاس نوروز آزاد مي كرده اند و همه ي مردم به فراخور خود به بستگان و دوستان و خصوصا به خردسالان هديه هاي گوناگون مي داده اند.

 گفتيم كه در نوروز همه چيز از نو زنده و متعادل و موزون مي شود، از جمله درازي شب و روز هم از آغاز نوروز برابر مي گردد و بين سياهي شب و سپيدي روز هم تعادل بر قرار مي گردد، خورشيد عالمتاب پس از ماه ها دم سردي و ناپيدايي چهره ي نوراني خود را از پس ابرهاي تيره و تار آشكار مي كند و پرتو حيات بخش خود را بي دريغ نثار همه مي كند و گويي به پاس نوروز، شادماني را به همه‌ ي آفريدگان ارزاني مي دارد، از پرتو ذات همين خورشيد حيات بخش، طبيعت خشك و يخ زده و بي جان ناگهان زنده و زيبا و سبز و خرم مي شود و گل ها و شكوفه ها طبيعت را چراغاني و چلچراغاني مي كنند و هوا هم ملايم و معتدل مي شود و نكبت سرما به نكهت بهاران بدل مي گردد و دشت و دمن يك پارچه معطر و خوش بو مي شود، پرندگان جفت جويي و تخم گذاري و آوازه خواني را آغاز مي كننند و به طور كلي همه ي جانوران و گياهان به زايش و بركت دهي مي پردازند و گويي جهان يك باره جوان و دگرگون مي شود و همه ي آفريدگان حس مي كنند بهشت از آسمان بر زمين فرود آمده و آن ها هم از نو به دنيا آمده اند:

 درخت غنچه بر آورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و ياران به عيش بنشستند

بساط سبزه لگد كوب شد به پاي نشاط
ز بس كه عارف و عامي به رقص برجستند

كسان كه در رمضان چنگ مي شكستند ي
نسيم گل چو شنيدند توبه بشكستند 

 حقا كه بزرگ ترين جشن انسان ها بايد به خاطر همين اوضاع و احوال باشد كه بر شمرديم. پس بدون شك جشن نوروز طبيعي ترين و زيباترين جشني است كه در جهان وجود دارد، جشن نوروز جشن واقعي طبيعت و پرورده هاي طبيعت است، جشن آغاز سال و جشن آغاز بهار است و بهار هم زيباترين فصل طبيعت است، گذشته از همه ي اين ها جنبه ي مذهبي نوروز هم بسيار جالب و دلپذير است و خود انگيزه ي ديگري بوده است براي بر پايي و ماندگاري اين جشن بزرگ.

 ايرانيان معتقد بودند كه خداوند جهان را طي يك سال، در شش نوبت آفريده و در آخرين نوبت، انسان، يعني گل سر سبد آفرينش را در طليعه ي نوروز آفريده است، البته در آيين يهود و همچنين در ديانت اسلام اعتقاد بر اين است كه خداوند جهان را در شش روز آفريده است، در قرآن كريم هم آمده است: (خلق السموات و الارض في ستة ايام...) يعني آسمان ها و زمين را خداوند در شش روز آفريد، در آيين يهود هم آمده است كه يهود خداي بني اسرائيل جهان را در شش روز آفريد و در روز هفتم دست از آفرينش كشيد و به استراحت پرداخت و آن روز را به زبان عبراي روز شنبد يا شنبه گفته اند كه به معني استراحت و تعطيل است و از همين رو يهوديان شنبه ها را تعطيل مي كنند و كار كردن را در اين روز گناه مي دانند، اما در آيين زردشت ، چنان كه گفتيم اهورامزدا جهان را در طول يك سال منتها در شش نوبت آفريده است: اول آسمان را ـ بعد آب را ـ بعد زمين را ـ بعد گياهان را ـ‌ بعد جانوران را ،‌و در آخر همه در سيسد و شست و پنجمين روز سال يعني در طليعه ي نوروز، اشرف مخلوقات يعني انسان را آفريده و جشن نوروز در واقع جشن خلقت انسان و جشن تولد بشر هم هست و ايراني ها نخستين مردمي هستند كه جشن تولد يا زادسوران را در دنيا مرسوم كرده اند، افزون بر همه ي اين ها در ايام مقدس نوروز زردشت پيامبر ايران زمين زاده شده و باز در همين ايام در چهل سالگي به پيامبري برگزيده شده و براي نخستين بار در جهان نداي يكتا پرستي را سر داده است. در ايام نوروز كيخسرو، شاه پيامبر گونه ي ايران در حيات خودش به معراج رفته و از نظرها ناپديد گرديده است، در ايام نوروز كيومرث ارزور ديو را كشته و جهان را از شر او رهانيده است، رستاخيز هم به باور ايرانيان در همين ايام نوروز صورت خواهد گرفت و بسياري باورهاي ديگر.

 ناگفته نماند كه بنياد گذاري نوروز را به شاه باستاني ايران، جمشيد هم نسبت داده اند، فردوسي كه شاهنامه گران قدر خود را بر بنياد كتاب هاي تاريخي پهلوي بنا نهاده ، در اين باره گفته است:

 سر سال نو هرمز فروردين
بر آسوده از رنج تن، دل زكين

بزرگان به شادي بياراستند
مي و جام و رامشگران خواستند

به جمشيد بر ما گوهر افشاندند
در آن روز را روز نو خواندند

چنين روز فرخ از آن روزگار
بمانده از آن پادشه يادگار

 اصولا همه ي مراسم و عيدهاي مهم را مردم بنابر عادت به شخصيت هاي كهن و استوره اي يا تاريخي نسبت مي دهند و مخصوصا رسم بر اين بوده است كه جشن ها و عيدهاي بزرگ و حتا سخنان نغز را به بزرگان و فرمان رواياني كه محبوبيت داشته اند نسبت مي داده اند، جمشيد در ايران باستان محبوبيت تام و تمام داشته و دوران پادشاهي او عصر طلايي ايران به شمار مي آمده و از همين رو بسياري از چيزهاي خوب و از جمله جشن نوروز را يادگار او پنداشته اند و ما مي دانيم از زماني كه ايران در صحنه ي جهان پديدار شده نوروز هم پايدار و بر قرار گرديده و حتا پيش از ورود آرياها پاره اي مراسم مربوط به نوروز و تجديد حيات طبيعت، هم در ماوراء النهر و هم، در بين النهرين كه دو قطب مهم كشاورزي بوده اند وجود داشته و قطعا در داخل فلات ايران همچنين مراسمي برگزار مي شده است، اين جنبه ي طبيعي جشن نوروز و مراسم مربوط به باززايي طبيعت آن قدر دير پا و كهن است كه بايد گفت از دروازه هاي تاريخ گذشته و به افسانه ها و استوره ها پيوسته زيرا در افسانه ها و استوره هاي سومري ها كه از تمدني باستاني برخوردار بوده و از فلات ايران، از طريق خليج فارس و خوزستان به سرزمين ميان رودان (يعني بين النهرين يا عراق كنوني) كوچ كرده اند، آمده است كه دومنوري يا تموزي خداي سومر در پايان هر سال شهيد مي شود و در آغاز سال نو دوباره متولد مي شود و با تولد دوباره ي او ، گياهان و درختان و دانه ها هم دوباره زنده مي شوند و بركت بخشي و رويش نعمت هاي گياهي از نو آغاز مي شود.

مردم سومر به همين علت تولد دوباره ي دوموزي يعني در واقع تجديد حيات طبيعت را جشن مي گرفته اند، حتا اين موضوع به گونه اي با موضوع سياوش كه معتقد بوده اند پس از شهيد شدن از خونش گياه روييده ، بي ارتباط نيست. اين خداي شهيد شونده ي سومري ها يعني دوموزي و همسرش اينانا (كه در فارسي كنوني ننه شده است) و بعدها نزد بابلي ها به صورت ايشتار (خداي عشق و آفرينش ) در آمده از هزاره ي سوم پيش از ميلاد، يعني از حدود پنج هزار سال پيش در بين النهرين و غرب ايران زمين وجود داشته و جشن تولد دوباره ي دوموزي در واقع جشن آغاز سال نو و جشن تجديد حيات طبيعت بوده كه ايراني هاي شرقي و مردم ماوراء النهر هم عينا اين جشن را داشته اند، پس نوروز به اين دلائل خيلي كهن و باستاني است و ريشه در دوران هاي پيش از تاريخ دارد، در دوران تاريخي كه جاي خود دارد و جشن نوروز از آغاز تاريخ همواره پا برجا بوده و در تمام دوران ها با شكوه و جلال هر چه تمام تر برگزار مي شده است. در دوران هخامنشيان اين جشن با شكوه و جلال بسيار در سراسر امپراتوري آن روزگار، از كناره هاي سند تا مديترانه، برگزارمي شده و شاهان هخامنشي نمايندگان اقوام گوناگون ايراني و انيراني را هنگام نوروز در تخت جمشيد به حضور مي پذيرفته اند و پيش كشهايي از سوي آن ها به شاه تقديم مي شده است، يادمان اين هديه دادن ها در ديواره هاي سنگي تخت جمشيد كنده كاري شده و اين سنگ نگاره ها تا امروز به يادگار مانده است. در دوران تسلط هفتاد ساله ي يوناني ها بر ايران، يعني در دوران سلوكي ها و نيز در دوران پانصد ساله ي اشكانيان يعني پارت ها و همچنين در دوران حكومت ساسانيان، تا حمله ي عرب بر ايران جشن نوروز با شكوه و شادماني بسيار برگزار مي شده و اقوام غير ايراني را هم مانند امروز تحت تاثير قرار مي داده است، در دوران اسلامي هم حتا در سخت ترين شرايط اجتماعي، جشن نوروز حرمت و عزت خودش را از دست نداده و خلفاي اسلامي هم به خاطر علاقه ي شديد مردم و نيز افزون در آمد خود، مخالفتي با آن نكرده و حتا مالياتي به نام جبايت النيروز يعني باج نوروزي بر مردم ايران تحميل كرده اند و هداياي نوروزي مردم را خراج سلالانه نام نهاده و به آن رسميت داده اند، در كتاب تمدن اسلامي جرجي زيدان آمده است كه مقدار اين ماليات تحميلي به ده ميليون درهم بالغ مي شده است . ابوريحان بيروني هم هزار سال پيش از كتاب آثار الباقيه ي خودش نوشته است كه گروهي از ايرانيان در نوروز براي پيامبر اسلام جامي نقره پر از حلواي نوروزي هديه بردند و او از آن حلوا خورد و هديه را پذيرفت و گفت: ( كاش هر روز براي ما نوروز بود.) حالا ما هم به تاسي از پيامبر گرامي اسلامي مي گوييم: شما را در جهان هر روز جشني باد و نوروزي.

اين چكيده اي بود از نظرات واقع بينانه و خرد پسندانه درباره ي ريشه هاي تاريخي و استوره اي جشن نوروز كه قسمت هايي از آن مبتني بود بر نظرات زنده یادان استاد ابراهيم پورداود و استاد دكتر مهرداد بهار و استاد دكتر محمد مقدم و دكتر بهرام فره وشي و همچنين سخنراني دكتر حسين آذران در دانشگاه شيكاگو.  

 سال خوبی در پیش داشته باشید...

تحویل سال...

سلام به همه ی دوستای مهربونم امیدوارم این روزها که همه مشتاق رسیدن بهار هستیم به همگی خوش بگذره....
چند نفر از دوستان اظهار لطف کرده بودند از جمله سرکار خانم رحمانی که امیدوارم در سال جدید به هر آنچه که می خواهند برسند و خداوند به همه ی دوستان هرآنچه خیر و صلاح است به لطف و کرم خویش عطا نماید. و اما بحث تحویل سال...

در مورد تحويل سال كه شكوه و اهميت زيادي براي ما ايرانيان دارد بايد به اين نكته اشاره كنم كه گاه شماري در ايران، تاريخي بسيار كهن دارد و دانشمندان ايران از روزگاران قديم با ساختن زيج هاي گوناگون و با بررسي و دقت در وضع حركت ظاهري خورشيد و حركت ماه و زمين و ستارگان ديگر، به كرويت زمين و حركت وضعي و انتقالي آن تا اندازه اي پي برده بودند و در كتاب ها و آثار خودشان اشاراتي به اين مقوله ها و حتا اشاره اي به نيروي جاذبه ي زمين هم كرده اند ( نظريه ي ابوحيان توحيدي). ايرانيان باستان سال را به دوازده ماه سي روزه يعني 360 روز تقسيم مي كردند و براي اين كه گردش زمين به دورخورشيد يك دور كامل شود. و به اصطلاح سال تحويل گردد ناگزير پنج روز به آخر سال مي افزودند تا 365 روز شود و آن را پنجه دزديده يا بهيژك و به اصطلاح عربي خمسه مسترقه مي ناميدند. مي دانيم كه هر بار مدت حركت زمين به دور خورشيد معادل است با 365 روز و 5 ساعت و 48 دقيقه و 46 ثانيه؛ ابوريحان بيروني فيلسوف نامدار ايراني در كتاب التفهيم مي گويد: (چون مدت سير يك دوره زمين 365 روز و 5 ساعت و 49 دقيقه و كسري است معمولا سال را 365 روز گيرند و كسور مزبور را محفوظ دارند تا در هر چهار سال يك روز حساب كنند و بر روزهاي سال بيفزايند تا در جمله 365 روز شود.)

در گاه شمار امروزه ايران شش ماه اول سال هر يك 31 روز دارد و پنج ماه دوم هر يك سي روز و اسفند 29 روز كه جمعا مي شود 365 روز و براي محاسبه آن دقيقه ها و ثانيه ها هر چهارسال يكبار اسفند را سي روز مي گيرند كه در اين صورت سال را كبيسه مي گويند؛ در هر حال چون زمين مدار خودش را به دور خورشيد در 365 روز و 5 ساعت و 48 دقيقه و 46 ثانيه مي پيمايد و سال هنگامي به پايان مي رسد كه زمين دور خودش را به طول كامل طي كرده باشد. پس تحويل سال يعني به پايان رسيدن دور كامل زمين و آغاز گردش جديد زمين به دور خورشيد.

 پاینده باشید و پایدار.........

کشت سبزه ی نوروزی.....

بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار                   خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

با عرض سلام خدمت همه‌ی دوستای مهربونم امیدوارم که روزگار به کامتان شیرین و خوش باشد. این روزها عجیب بوی بهار میاد. صبح که از خواب بلند می‌شی چنان حال و هوایی بهت دست می‌ده که توصیف ناپذیره. البته یه نکته رو یادآوری کنم معمولا در این فصل بخاطر گردافشانی گلها و درختان آدم دوست داره بخوابه یعنی یه بیحالی و کرختی خوش‌آیندی به آدم دست می‌ده که به سختی میشه از رختخواب کشیدش بیرون برای اینکه این کرختی و درمان کنید و بتونید از همه‌ی زیباییهای بهار لذت ببرید خوبه این روزها چایی دارچین درست کنید و بخورید البته اگر دم دست یه کم زنجبیل هم دارید(البته خیلی کم) می‌تونید به اون اضافه کنید و این کرختی و سستی رو از بین ببرید.
اما در ادامه‌ی بحث‌های آیین نوروز امروز بحث کشت سبزه‌ی نوروزی رو داریم که یقینا می‌تونه براتون جالب باشه....

كشت سبزه نوروزي
از پانزده بيست روز پيش از نوروز دانه هاي گوناگوني را در چند ظرف مختلف مي كاشتند تا پيش در آمد كشت و كارهاي بهاره و تابستانه باشد،‌هر نوع دانگي كه در طي دوازده ي نوروز بيشتر و بهتر رشد مي كرده آن نوع دانگي را به فال نيك مي گرفته و در آن سال همان دانگي را در زمين هاي خود كشت مي كرده و مي گفته اند امسا مثلا سال گندم است، سال جو است، سال عدس يا ماش است؛ ابوريحان بيروني هم در اين باره اشاره اي در آثار الباقيه خود نموده و نوشته است: ( اين رسم در ايران پايدار ماند كه درنوروز در كنار هفت صنف از غلات و هفت استوانه بكارند و از رويش اين غلات خوبي و بدي زراعت و حاصل ساليانه را حدس زنند...) جا خط هم در كتاب (المحاسن والاضداد) گفته است: بيست و پنج روز پيش از نوروز در دربار پادشاه دوازده استوان از خشت مي ساختند و در هر كدام دانه اي جداگانه مي كاشتند تا ببينند كدام دانه براي سالي كه در راه است بهتر و شايسته تر است. معمولا در روز سيزده ي نوروز كه پايان آيين هاي نوروزي بوده آن سبزه ها را در كناره جوي ها و رودها براي تبرك و زيبايي مي نشانده اند تا سبز باقي بمانند.

 عجب رسم‌های زیبا و عمیقی داشتند پدران ما روحشان شاااااااااااد.......

خواجه پیروز....

سلام به همه ی دوستای مهربونم...
سپاسگزارم از دوستایی که دیروز تشریف آورده بودند و جای همه ی اونهایی که تشریف نیاورده بودند خیلی خالی بود(هرچند اگر می آمدند جا نبود)  مخصوصا سر صحبت های استاد اسلامی که خیلی چسبید و مثل همیشه حال و هوای خاص خودش رو داشت. شعر طنز استاد گرایی کلی خندوندمون و صحبت های جناب طباطبایی مثل همیشه اثر بخش و مفید بود. در آخر کار هم علی رضوانی با پنجه های قوی و محکمش تار نواخت که حسن ختام جالبی بود. راستی همه ی اونهایی که بودند یه عکس از آرامگاه حافظ در عید نوروز رو یادگاری گرفتند که اینهم عیدی انجمن بود برای دوستان.....
دیروز یه سری صحبت شد درباره ی پیشینه ی آداب و رسوم عید نوروز البته به اختصار، خوب اینجا یه کم مفصل تر اونها رو می خونیم. دو مورد چهارشنبه سوری و سیزده بدر رو گفتیم امروز از خواچه پیروز صحبت می کنیم....

خواجه پيروز
خواجه پيروز به اصطلاح غلط و عاميانه حاجي فيروز، به يك تعبير نماد پيروز شدن نوروز و بهار بر زمستان است و به تعبير ديگر نماد بازگشت ارواح مردگان يعني فروهرها از آسمان است؛ چهره سياه شده خواجه پيروز دليل بازگشت او از جهان مردگان و نيز نماد سياهي زمستان است و لباس سرخ او هم نماد سرخي آتش و آمدن گرما و نيز نماد سرخي گلها و طبيعت زيباي نوروزي است؛ شادي و پايكوبي او هم به خاطر پيروزي بهار و باززايي طبيعت و زايش ها و رويش ها و بركت بخشي هاي نوروزي است. خواجه پيروز كه نامش گواه پيروزي و عنوانش شاهد بزرگواري و سروري اوست.
افزون بر اينها نماد بازگشت ايزد شهيد شونده استوره ها و نيز نماد بازگشت سياوش شهيد نيز تواند بود و سرخي لباس او هم نماد خون آنهاست. مراسم بازگشت مرگان در اواخر هر سال از قديم به صورت ظاهر شدن افرادي با صورتك هاي سياه در كوچه و بازار به چشم مي خورده و مردم هم آنها را به احترام فروهرها نامي احترام آميز داده و به شادماني مژده آوري نوروز گرامي مي داشته و با آنها به دست افشاني و پايكوبي و رامشگري مي پرداخته اند تا شادماني خود را به فروهرها كه به قول هرودت آسمان ايران را در نوروز پر مي كرده اند نشان دهند و فروهرها هم به پاس اين شادي ها براي آنها نعمت و بركت بيشتر از اهورا مزدا طلب كنند چرا كه شادي كردن و شاد بودن در آيين آنها ثواب داشته و مايه بركت و نعمت بوده و گذشته از سفارشهاي زردشت، همان طور كه گفته شد، داريوش هم در كتيبه بيستون به پيروي از زردشت گفته است: ( خدايي را مي ستايم كه شادي را براي مردم آفريد.)

 شاد باشید و پایدار......

عیدانه....

نوبهار است در آن کوش که خوش دل باشی             که بسی گل بدمد باز تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش              که توخود دانی اگر زیرک وعاقل باشی

سلام خدمت همه ی دوستای مهربونم امیدوارم که ایام به کام باشه. و در این روزهای زیبا که بوی بهار بیشتر از همیشه به مشام می رسه خوب و خوش و خرم باشید.

خبر اینکه جلسه ی عیدانه ی انجمن دوستداران حافظ در هفته ی آینده برگزار خواهد شد. در این جلسه از حضور پرخیر و برکت استاد اسلامی استفاده خواهیم نمود. و حقیر هم درباره ی جشن های ایرانیان و آداب و رسوم نوروز سخن خواهم گفت. دوست خوبمون جناب آقای طباطبایی  هم درباره ی روانشناسی شادی صحبت خواهند کرد. یه برنامه مختصر موسیقی همراه با فال حافظ خواهیم داشت.

زمان: یکشنبه ۲۵ اسفندماه ۱۳۸۷ ساعت ۱۵:۳۰

مکان: چهارراه شهدا - خیابان معلم - روبروی دبیرستان امام صادق - نبش کوچه ی ۲۵ - خانه ی سازمان های غیردولتی استان.

شیشه ی عطر بهار
لب دیوار شکست
و هوا پرشد از بوی خدا
دیدنش آسان است
سخت آن است که نبینیم او را..........

به امید دیدار و یزدان پاک نگاهبانتان باد.......

تست كتاب....

سلام به همه‌ي دوستاي مهربونم.....

جاتون خالي همين الان استاد اسلامي از اينجا رفت واقعا در كنار اين انسان بودن لحظه‌هايي هست كه انسان فكر مي‌كنه جزو لحظه‌هاي زندگيش حساب نمي‌شه و همش فكر مي‌كنه كه توي اين دنيا نيست و حضور در كنارايشون يه حس و حال خاصي داره.....

در ميان صحبت‌ها يادي از زنده‌ياد قيصر امين‌پور شد و نظر ايشان درباره‌ي كتاب، گفتم سخن آن مرحوم رو براي شما هم بيارم و مطمئن هستم كه خالي از لطف نيست......

تست كتاب
بعضي از كتاب‌ها ساده لباس مي‌پوشند، و بعضي لباسهاي عجيب و غريب و رنگارنگ دارند. بعضي از كتاب‌ها تنبل هستند. بعضي از كتاب‌ها زياد مي‌خوابند و هميشه خميازه مي‌كشند. بعضي از كتاب‌ها براي ما قصه مي‌گويند تا بخوابيم، و بعضي مي‌گويند تا بيدار شويم. بعضي از كتاب‌ها شاگرد اول مي‌شوند، و جايزه مي‌گيرند. بعضي مردود مي‌شوند و بعضي تجديد. بعضي از كتاب‌ها تقلب مي‌كنند. بعضي از كتاب‌ها دزدي مي‌كنند. بعضي از كتبا‌ها به پدر و مادر خود احترام مي‌گذارند و بعضي ديگر حتي اسمي هم از پدر و مادر خود نمي‌برند. بعضي از كتاب‌ها هر چه دارند، از ديگران گرفته‌اند و بعضي ازكتاب‌ها، هر چه دارند به ديگران مي‌بخشند. بعضي از كتاب‌ها فقيرند، و بعضي گدايي مي‌كنند. بعضي از كتاب‌ها پرحرف‌اند. ولي حرفي براي گفتن ندارند. و بعضي ساكت و آرام‌اند. ولي يك عالم حرف گفتني در دل دارند. بعضي از كتاب‌ها بيمارند. بعضي از كتاب‌ها تب دارند و هذيان مي‌گويند. و بعضي را بايد به بيمارستان برد تا معالجه شوند و بعضي را بايد به تيمارستان برد.

بعضي از كتاب‌ها كودكانه و لوس حرف مي‌زنند و بعضي از كتاب‌ها فقط غر مي‌زنند و نصيحت مي‌كنند. بعضي از كتاب‌ها دو قلو يا چند قلو هستند. بعضي از كتاب‌ها پيش از تولد مي‌ميرند، و بعضي تا ابد زنده‌اند. بعضي از كتاب‌ها سياه پوست‌اند، بعضي سفيدپوست و بعضي زردپوست يا سرخ پوست. بعضي از كتاب‌ها به رنگ پوست خود افتخار مي‌كنند، و رنگ ديگران را مسخره مي‌كنند. (زنده‌ياد مرحوم قيصر امين‌پور)

 من خيلي درباره‌ي كتاب مطلب شنيده بودم ولي تاكنون سخني بدين زيبايي و جذابي درباره‌ي كتاب نه خوانده بودم و نه شنيده بودم...... روحش شاد و ياد خاطره‌اش جاودانه باد....

راستي يه خبر..... قرار است اگر اتفاق خاصي نيافته در هفته‌ي آينده - كه هفته‌ي آخر سال ۱۳۸۷ خورشيدي است - يه جلسه‌ عيدانه داشته باشيم كه درباره‌ي اسطوره‌هاي ايرانيان و بعضي از مطالبي كه همين‌جا نوشته شده بحث كنيم. اطلاعات بيشتر رو وقتي كه جلسه قطعي شد خدمتتون عرض خواهم كرد.....

شاد باشيد و سرحال و قبراق............

سیزده بدر.....

سلامی چو بوی خوش آشنایی           بدان مردم دیده ی روشنایی

امیدوارم که حال همگی دوستای مهربونم خوب باشه. امروز می خوام براتون از آیین سیزده بدر صحبت کنم. چون بخشی از این مطالب به پنج روز آخر سال برمیگرده این مطلب رو گذاشتم قبل از مابقی مطالب و بعد از مطلب چهارشنبه سوری...

سيزده به در
بنابر استوره هاي نجومي كه از روزگاران بسيار كهن در ايران وجود داشته، اعتقاد بر اين بوده است كه هر يك از دوازده ستاره معروف حاكم بر جهان كه در يكي از برج هاي آسماني قرار دارد هزار سال بر جهان حكومت خواهد كرد و با اين ترتيب عمر جهان دوازده هزار سال خواهد بود و در پايان اين دوازده هزار سال آسمان و زمين آشفته و درهم و برهم خواهد شد و آشوب ازلي و هرج و مرج آغازين جهان دوباره جهان را فرا خواهد گرفت، سال را هم بنابر همين اعتقاد خيال پردازانه به دوازده ماه تقسيم كردند تا منطبق باشد بر عمر دوازده هزار ساله جهان و هرماه از سال نماد هزار سال از عمر جهان باشد، نوروز را هم بر همين اساس دوازده روز جشن مي گرفتند تا هر روز جشن نمودار يك ماه از سال باشد.
اين دوازده روزه آغاز سال نماد همه سال بوده و آنچه را كه دراين دوازده روز پيش مي آمده، سرنوشت تمام سال مي انگاشته اند، مثلا اگر كسي روزي از اين دوازده روز را با غم و اندوه به سر مي برده، مي پنداشته همه سال را با غم و اندوه به سر خواهد برد؛ پس اين كه نوروز را دوازده روز جشن مي گرفته اند به اعتبار دوازده ماه سال بوده اما دوازده ماه سي روزه آنها جمعا 360 روز مي شده در حالي كه سال 365 روز و كسري است، پس پنج روز و كسري باقي بوده است تا سال تحويل گردد و خورشيد به ظاهر مسير دوزاده برج آسماني را طي كند و مجددا در برج حمل قرار گيرد؛ روز سيزدهم فروردين يعني سيزده به در نماد اين پنج روز باقي مانده پايان سال بوده و آن پنج روز پايان سال هم نماد دوران آشوب و آشفتگي و نحسي و هرج و مرج آغازين جهان محسوب مي شده و به همين دليل هم در روز سيزدهم نوروز انجام وظايف روزانه، كاركردن، به خانه و زندگي پرداختن و مراعات نظام عمومي از ميان مي رفته و عياشي و مي خوارگي و بي قيدي و صحراگردي جاي آن را مي گرفته است.
در پنج روزه پايان سال كه سيزده نوروز نماد آن محسوب مي شده، حتي اقتدار شاه يا امير يا فرمانروا هم موقتا از ميان مي رفته و ميرنوروزي جاي شاه يا امير را مي گرفته است؛ مراسم كوسه برنشين يا مير نوروزي كه پيشينيان ما از آن ياد كرده اند مربوط به همين پنج روزه پايان سال بوده كه بنابر يك سنت قديمي، شاه يا امير يا حاكممحل بر حسب ظاهر از حكومت خلع مي شده و مردم بر جاي او يك شخص مجرم يا محكوم به اعدامي را موقتا شاه يا حاكم مي كردند و او در اين پنج روزه، حكومت صوري و ظاهري مي كرده و به عزل و نصب و توقيف و حبس و جريمه و مصادره اموال هم مي پرداخته و سپس در پايان روز پنجم يا مي گريخته و يا به چنگ مردم مي افتاده و كشته مي شده است، اگر در محلي شخص مجرم يا محكوم به اعدام وجود نداشته خود مردم يك شخص بدقيافه و كوتاه قد يا دراز قد و در صورت امكان، كوسه و يك چشم معيوب را حاكم مي كردند و او سوار الاغ مي شده و بادزني در دست مي گرفته و خود را باد مي زده و با قراولان واقعي حكومت در كه در چپ و راستش بوده اند، دور شهر مي گشته و فرمانهاي مضحك و عجيب و غريب صادر مي كرده و داد دل مي ستانده اما در پايان روز پنجم سعمي مي كرده به طريقي فرار را بر قرار ترجيح دهد زيرا اگر به چنگ مردم مي افتاد مردم او را به قصد كشت مي زده و مي كوبيده اند.
كلمان هوار خاور شناس بزرگ فرانسه كه از دوستداران تمدن و فرهنگ ايراني است در كتاب(ايران و تمدن ايراني)‌ از مير نوروزي و (بهار جشن ايران) ياد كرده و نوشته است(ايرانيان در بهار جشن آيين كوسه برپا مي داشتند كه خود بهانه اي بوده است براي شادماني نوروز. در اين آيين مردي كوسه بر استري مي نشسته و با بادزني خود را باد مي زده تا آشكار كند كه از سرآمدن سرما و فرا رسيدن گرما شادمان است. مرد تنك ريش كه مژده آور بهار بوده هنگامي كه سوار بر استر در كوچه و بازار پديدار مي شده مردم به سوي او هجوم مي برده و بر او آب مي پاشيده اند و اينكار موجب رنجش او نمي شده و بانگ شادي برمي آورده است. در(بهار جشن) مردم چندين روز آجيل و شيريني و سير و غذاهاي چرب و گرم مي خورده و نوشيدن شراب را براي دفع سرما خوش مي داشته اند...) استاد دكتر خطيب رهبر نيز درباره مير نوروزي نوشته اند:
(در قديم رسم بوده است كه براي دفع چشم زخم از سلطنت پادشاه، چند روز پيش از نوروز يكي از چاكران درباري را ظاهرا شاه مي خواندند و فرمان هاي وي را تنها پنج شش روز اطاعت مي كردند و پس از آن باز شاه به كار سلطنت مي پرداخت.)

و حافظ هم درباره همين مير نوروزي گفته است:
سخن در پرده مي گويم، چو گل از غنچه بيرون آي
كه بيش از پنج روزي نيست حكم مير نوروزي

در آن غزل زيباي خويش كه حسن پايان گفتار ماست:

زكوي يار مي آيد نسيم باد نوروزي                                  ازين باد ار مدد خواهي چراغ دل برافروزي

چو گل گر خرده اي داري، خدا را صرف عشر كن                 كه قارون را غلط ها داد سوداي زراندوزي

زجام گل دگر بلبل چنان مست مي لعل است                   كه زد بر چرخ فيروزه صغير تخت فيروزي

به صحرا رو كه از دامن غابر غم بيفشاني                         به گلزار آي كز بلبل غزل گفتن بياموزي

چو امكان خلود اي دل در اين فيروزه ايوان نيست               مجال عيش فرصت دان به فيروزي و بهروزي

سخن در پرده مي گويم، چو گل از غنچه بيرون آي             كه بيش از پنج روزي نيست حكم مير نوروزي

ندانم نوحه قمري به طرف جويباران چيست                      مگر او نيز همچون من غمي دارد شبان روزي

ميي دارم چون جان صافي و صوفي مي كند عيبش          خدايا، هيچ عاقل را مبادا بخت بدروزي

به عجب علم نتوان شد زاسباب طرب محروم                 بيا ساقي كه جاهل را، هني تر مي رسد روزي

مي اندر مجلس آصف به نوروز جلالي نوش                    كه بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزي

نه حافظ مي كند تنها دعاي خواجه توران شاه               زمدح آصفي خواهد جهان عيدي و نوروزي

برو مي نوش و رندي ورز و ترك زرق كن اي دل               ازين بهتر عجب دارم طريقي گو بياموزي

 روزگاری سرشار از شادابی نشاط داشته باشید............

چهارشنبه سوری....

سلام به همه ی دوستای مهربونم. امیدوارم که روزگار خوبی داشته باشید. اول بابت یه مساله عذرخواهی می کنم و اون اینکه بدلیل بعضی مسایل نظرخواهی وبلاگ بطور خصوصی فقط برای مدیر وبلاگ ارسال می شه و دوستان دیگه نمی تونند از نظرات دیگران رو ببینند.
اما از امروز تا روز پایان اسفندماه تصمیم دارم درباره ی عید نوروز صحبت کنم. دوستان توجه داشته باشند آنچه اینجا گفته می شود خلاصه ای از دریای بی کران آداب و رسوم زیبای ایرانیان است. اگر جایی نکته ای از قلم افتاد اول از علم کم من و دوم از رعایت کوتاه گویی و خلاصه گویی بوده است. به هر حال امروز تصمیم داریم درباره ی چهارشنبه سوری صحبت کنیم.

چهارشنبه سوري
سوري به معني سرخي است و سرخي هم اشاره به سرخي آتشي است كه در اين روز مي افروزند. در ايران باستان جشني به عنوان استقبال نوروز يا جشن پيش در آمد يا پيش باز نوروز وجود داشته كه آن را فقط جشن سوري مي ناميده اند؛ در تاريخ بخارا آمده است كه( چون امير سديد منصور بن نوح به ملك بنشست، هنوز سال تمام نشده بود كه در شب سوري چنان كه عادت قديم است آتشي عظيم افروختند....)‌اين آتش را در شب سوري كه مقارن با روزهاي بهيژك يا پنجه دزديده بوده براي گريزاندن سرما و فراخواني گرما آن هم بيشتر در روي بام ها مي افروختند كه هم شگون داشته و هم به باور آنها تنوره ي آتش و دود، بر بام ها، فروهرها را به خانه هاي خود رهنمون مي شده است.

 در آن روزگار تقسيم بندي هفته و كلمات شنبه و چهارشنبه و غيره در ايران وجود نداشته و ايرانی ها در گاه شماري خود هر يك از روزهاي ماه را به نام يكي از مقربان و فرشتگان مي ناميده و به اين ترتيب روزها را از هم تشخيص مي داده اند؛ مثلا نخستين روز ماه، هرمز و شانزدهمين روز، مهر نام داشته است.

 هفته در اصل از آيين هاي يهود است كه اعتقاد داشته اند خداوند جهان را در شش روز آفريده و روز هفتم به استراحت پرداخته و آفرينش تعطيل شده است و از همين رو روز هفتم را به زبان يهودي چنان كه گفتيم، شنبد يا شنبه ناميده اند كه به معني تعطيل و استراحت است؛ تقسيم روزها به هفته از يهود به عرب و از عربان به ايرانيان رسيده و ايرانيان اعداد يك و دو و سه و چهار و پنج و شش را به واژه ي عبري شنبه افزوده و يكشنبه و دوشنبه تا شش شنبه را ساخته اند و در دوره اسلامي هم چون شش شنبه ها را براي نماز جماعت در مسجدها جمع مي شده اند، آن را جمعه يعني روز جمع شدن در مسجد، ناميده اند. اما عرب ها درباره هر يك از روزهاي هفته براي خودشان اعتقاداتي داشته اند و از جمله معتقد بوده اند كه چهارشنبه هر هفته روز نخسي است و عروسي و مسافرت و حمام رفتن و ناخن گرفتن و غيره در اين روز شگون ندارد؛ منوچهري دامغاني هم كه به قول خودش(بسي ديوان شعر تازيان) به ياد داشته، دراينباره گفته است:

 چهارشنبه كه روز بلاست باده بخور
به ساتكين مي خور، تا به عافيت گذرد

پس خيلي طبيعي است كه ايراني ها جشن سوري آخر سال و جشن پيش درآمد نوروز خودشان را در دوره اسلامي كه با عربان حشر و نشر و رابطه پيدا كرده اند به روز چهارشنبه آخر سال انداخته باشند تا هيچ روز نحسي در روزهاي بهيژك آنها وجود نداشته باشد و نحوست چهارشنبه از ميان برود و اين روز هم مانند ديگر روزهاي پيش نوروزي، فرخنده و شاد و باشگون باشد.

 در پایان این مطلب ذکر چند نکته ضروری به نظر می رسد:
۱ - در خوانش کلمه ی فروهر معمولا اشتباه رخ می دهد خوانش صحیح این کلمه = فَرَوَهَرْ
۲ - چهارشنبه سوری یک آیین مقدس است که بر اساس اعتقادات یک ملت انجام میشده ولی متاسفانه امروز به یکی از زشت ترین و پرحادثه ترین برنامه های سال تبدیل شده که می رود در ذهن مردم به یک فاجعه تبدیل شود...

شاد باشید و خرم و خندان.........

غیبت......

سلام امیدوارم که همگی خوب و خوش و سلامت و سرحال و شاداب و قبراق باشید....
امروز خواستم یه شعر براتون از غیبت بگم که می‌دونید از بدترین گناهان است و از موانع بزرگ رسیدن انسان به درجه‌ی کمال....
من زیاد حرف نمی‌زنم چرا که دو جلسه مفصل در موردش سر کلاس صحبت کردیم. حالا با هم شعر رو می‌خوانیم....

طريقت شناسان ثابت قدم                   به خلوت نشستند چندي بهم
يكي زان ميان، غيبت آغاز كرد               در ذكر بيچاره‌اي باز كرد
كسي گفتش: اي يار شوريده رنگ         تو هرگز غزا كرده‌اي در فرنگ؟
بگفت: از پس چار ديوار خويش              همه عمر ننهاده‌ام پاي، پيش!
چنين گفت درويش صادق نفس:            نديدم چنين بخت برگشته كس!
كه كافر زپيكارش ايمن نشست              مسلمان زجور زبانش نرست
چه خوش گفت ديوانه‌اي مرغزي(1)        حديثي كزآن لب به دندان گزي:
من ار نام مردم به زشتي برم               نگويم به جز غيبت مادرم
كه دانند پروردگان خرد                         كه طاعت همان به كه مادر برد(2)
رفيقي كه غايب شد اي نيكنام             دو چيز است از او بر رفيقان حرام:
يكي آنكه مالش به باطل خورند            دوم آنكه نامش به زشتي برند
هر آن كو برد نام مردم به عار                تو چشم نكوگويي از وي مدار
كه اندر قفاي تو گويد همان                  كه پيش تو گفت از پس مردمان
كسي پيش من در جهان عاقل است     كه مشغول خود، وزجهان غافل است!
 بوستان سعدي باب هفتم

(1) مرغزي اسم منصوب به مرغز است كه نام محلي است در حدود غور و هرات. برخي هم احتمال داده‌اند كه بجاي مرغزي، مروزي باشد.

(2)چون به شخص غيبت شده خداوند ثواب مي‌دهد، بهتر آن است كه ثواب را براي مادر خود تامين كنم و از او غيبت بگويم.

امیدوارم در پناه یزدان پاک سرحال قبراق و فردایی روشن در پیش داشته باشید......

 

تیشه ی فرهاد....

 سلام دوستان
داستان بیستون و فرهاد حکایت غریبی‌ است. اولین بار که این کلمه گوشم را نوازش داد با این شعر بود که:
بیستون ماند و بناهای دگر گشت خراب                         این در خانه‌ی عشق است که باز است هنوز

بعدها بیشتر از بیستون و فرهاد شنیدم:
رنج گل بلبل کشید و برگ گل را باد برد                          بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد

باز گفتند:
دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد                           شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد....

نگاه کردم دیدم شاید سالهاست که صدای تیشه‌ی فرهاد دیگه به گوش نمی‌رسه. قرنهاست که مردم می‌آیند و می‌روند و کسی دیه سراغ تیشه‌ی فرهاد رو نمی‌گیره.... دیگه کسی حوصله‌ی نقش زدن نداره. شاید اصلا حوصله‌ی عاشقی نداره. دنیایی که هر چه جلوتر می‌رود در میان آهن و دود سخت‌تر و محکم‌تر می‌شه طوری که دیگه اگر تیشه‌ی فرهاد هم باشه بر این روزگار نمی‌تونه نقشی بزنه.....
روزگاری خسته‌ دلی فریاد می‌زد:
هلا من با شمایم آی ی ی
کسی اینجا پیام آورد؟؟؟
نگاهی یا که لبخندی
فشار گرم دست دوست مانندی
و می‌بیند صدایی نیست
نور آشنایی نیست
حتی از نگاه مرده‌ای هم ردپایی نیست
صدایی نیست
الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ.....

یادش بخیر آن ندیم ژنده پیر ساده پوش .... یادش بخیر... گویی همه چیز رنگ باخته....


اما.....
اما نه ..... نه ..... صبر کنید..... 
من هنوز می‌شنوم.... می‌بینم.....
صدای نفس‌های گرم فرهاد در آن شبهای تاریک و بی‌خبر از مهتاب در دل بیستون سخت و محکم... هنوز از دل زمان فریاد می‌زند..... آن صدای عشق است صدای شور است.....

اما شما باور نکنید که عشق نیست..... عشق چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد برود.....
بیا با هم زمزمه کنیم:

ای عشق همه بهانه از تست
من خامشم این ترانه از تست

آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه شبانه از تست

من اندوه خویش را ندانم
این گریه بی بهانه از تست

ای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از تست

افسون شده تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از تست

کشتی مرا چه بیم دریا ؟
طوفان زتو و کرانه از تست

گر باده دهی وگرنه غم نیست
مست از تو شرابخانه از تست

من میگذرم خموش و گمنام
آوازه جاودانه از تست

چون سایه مرا ز خاک بر گیر
کاینجا سر و آستانه از تست
 

بیایید به عشق باور داشته باشیم. که از عشق زنده باید وزمرده هیچ ناید دانی که کیست زنده آن کو زعشق زاید.........
بیایید حیاتی دوباره و جاودانه پیدا کنیم......

من نگویم که به درد دل من گوش کنید
بهتر آن است که این قصه فراموش کنید

عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید

شاید روزی هر چی شعر از عشق در دل دارم رو براتون اینجا نوشتم.......شاید!

نانوا هم جوش شیرین می‌زند بیچاره فرهااااااااااد...... ایام به کام

واژه های بیگانه...

 سلام دوستان روز خوش...
آیا می‌دانستید که اصل و نسب برخی از واژه‌ها و عبارات مصطلح در زبان فارسی در واژ‌ه‌ها عبارتی از یک زبان بیگانه قرار دارد و شکل دگرگون شدة آن وارد زبان عامة ما شده است؟

 به نمونه‌های زیر توجه کنید: 

زِ پرتی: واژة روسی Zeperti به معنی زندانی است و استفاده از آن یادگار زمان قزاق‌های روسی در ایران است در آن دوران هرگاه سربازی به زندان می‌افتاد دیگران می‌گفتند یارو زپرتی شد و این واژه کم کم این معنی را به خود گرفت که کار و بار کسی خراب شده و اوضاعش دیگر به هم ریخته است.

 هشلهف: مردم برای بیان این نظر که واگفت (تلفظ) برخی از واژه‌ها یا عبارات از یک زبان بیگانه تا چه اندازه می‌تواند نازیبا و نچسب باشد، جملة انگلیسی (I shall haveبه معنی من خواهم داشت) را به مسخره هشلهف خوانده‌اند تا بگویند ببینید واگویی این عبارت چقدر نامطبوع است! و اکنون دیگر این واژة مسخره آمیز را برای هر واژة عبارت نچسب و نامفهوم دیگر نیز (چه فارسی و چه بیگانه) به کار می‌برند.

 چُسان فُسان: از واژة روسی Cossani Fossani به معنی آرایش شده و شیک پوشیده گرفته شده است.

 شِر و وِر: از واژة فرانسوی Charivari به معنی همهمه، هیاهو و سرو صدا گرفته شده است.

 فاستونی: پارچه ای است که نخستین بار در شهر باستون Boston در امریکا بافته شده است و بوستونی می‌گفته‌اند.

 اسکناس: از واژة روسی Assignatsia که خود از واژة فرانسوی Assignat به معنی برگة دارای ضمانت گرفته شده است.

 فکسنی: از واژة روسی Fkussni به معنی بامزه گرفته شده است و به کنایه و واژگونه به معنی بیخود و مزخرف به کار برده شده است.

 لگوری (دگوری هم می‌گویند): یادگار سربازخانه‌های ایران در دوران تصدی سوئدی‌ها است که به زبان آلمانی (Lagerhure) به فاحشة کم‌بها یا فاحشة نظامی می‌گفتند.

 نخاله: یادگار سربازخانه‌های قزاق‌های روسی در ایران است که به زبان روسی به آدم بی ادب و گستاخ می‌گفتند Nakhal و مردم از آن برای اشاره به چیز اسقاط و به درد نخور هم استفاده کرده‌اند.

البته یادم نیست اینها رو از چه منبعی تهیه کردم. ایمیل بود کتاب بود یا یه سایت به هر حال دست اون کسی که اینها رو جمع‌آوری کرده بود درد نکنه....

 روزگار خوبی داشته باشید. و التماس دعا.....

اراده‌های پولادین....

سلام به همه‌ی دوستای گلم امیدوارم که حال و روز خوبی داشته باشید. امروز تصمیم گرفتم زندگی‌نامه‌ی یکی از انسانهای بزرگ و گمنام این سرزمین رو براتون بنویسیم کسی که خوندن داستان زندگیش تاثیر زیادی روی من گذاشت و شاید بزرگترین الگوی من برای زندگی کردن بود. شاید این بخش یه کم طولانی باشه ولی تا آخر بخونید خیلی حرفها برای شنیدن تو این پست از وبلاگ هست.

مهندس خسروپرویز غنی‌زاده
عصر پنجشنبه ها صدها چشم در انتظا ر بودند. مي آمد با دلي پر از محبت و دستهايي پر پينه. عصر پنجشنبه كه مي شد بسياري در انتظار او بودند. در سراي سالمندان كهريزك بهشت زهرا خانه هايي در جنوب تهران و ورامين و خيلي جاهاي ديگر كه هنوز ناشناخته اند و ممكن است هنوز هم در انتظار او باشند. كشف اينكه او پدر پلهاي ايران است دشوار بود. از چه نشانه اي؟ از لباسش؟ از راه رفتنش؟ از غذا خوردنش؟ از خودرويي كه سوار مي شد؟ از كجا؟ باور اينكه از چندين كشور بسيار پيشرفته براي كار به او پيشنهادهاي كلان شده بود بسيار دشوار است! و اين واقعيت داشت اما او به هر پيشنهاد مادي مي خنديد و باور داشت كه اينجايي است متعلق به اين خاك است و تا زماني كه در جاهايي از اين خاك مردم سوار بر بشكه از آب مي گذرند كار كردن براي ديگران روا نمي باشد!
هر كس خواست از او حرفي بزند آن قدر آه كشيد كه مانديم از كجا آغاز كنيم. از ديد همهء آنهايي كه با او بوده اند او ابر مرد بود. ابر مردي كه كار كردن با او اراده مي خواست و همت همتي كه او از بچگي در خود نهادينه كرده بود.
در هيجدهم شهريور سال هزار و سيصد و بيست و چهار خورشيدي در خيابان رباط كريم تهران كودكي به دنيا آمد كه خيلي زود همهء ديده ها را متوجه خود كرد. مادرش ملكه نام داشت، زني نجيب و باوقار كه در شهرباني آن زمان تا درجهء سرهنگي پيش رفت. پدرش رييس قطار بود و ابوالفضل نام داشت. هفت سال بعد خسرو پرويز راهي مدرسه شد، كودكي قدرتمند، باهوش و خوش بنيه، كه همهء دانش آموزان مدرسه بر روي او حساب مي كردند. اين وضعيت ادامه يافت تا اينكه خسرو پرويز دورهء ابتدايي را پشت سر نهاد. ناگهان خيلي چيزها تغييركرد. كانون خانواده او از هم فروپاشيد و پدر و مادر هر كدام به تنهايي زندگي خود را ادامه دادند و خسرو نيز در منزل پدر ماند و اين چنين، دورهء جديدي از زندگي خود را آغاز كرد، دوره اي كه بنيان و اساس شخصيت او شكل گرفت و به گونه اي خود را به نوعي شكل داد، بلكه در كمك به دوستان و اطرافيان خود نيز بسيار مفيد واقع شد. در دبيرستان جامي نام نويسي كرد و با جديت به تحصيل خود ادامه داد. همواره در دبيرستان و محله حامي و پشتيبان افراد ضعيف بود و بعيد بود در حضور او حق يك فرد ضعيف پايمال شود.
آقاي محمد تقي مزيناني كه از دوستان نزديك آن دورهء مهندس غني زاده است، در اين باره مي گويد:
( او از همان نوجواني يار و غمخوار ضعيفان بود. عجيب بود، وقتي مشكلي براي بچه هاي ضعيف ايجاد مي شد، همه مي گفتند نگران نباشيد، الان خسرو مي آيد و همه چيز را حل مي كند.)
او علاوه بر كمك به افراد ضعيف، از افراد فاسد و شرور به شدت متنفر بود، به گونه اي كه همهء مردم ساكن در آن منطقه، آنجا را حوزهء نفوذ خسرو مي دانستند و هيچ كس جرات نداشت در حوزهء او دست به كار خلاف بزند. آقاي كاظم اسماعيل زاده كه از دورهء كودكي با او بوده است در اين باره مي گويد:
( دنبال خلاف و كارهاي ناشايست نبود. در محله كسي جرات كار خلاف را نداشت. چون كه مهندس به شدت از اين كارها متنفر بود. حتي كسي نمي توانست قلدري كند، چون كه خسرو حامي افراد ضعيف در مقابل زورمندان بود. او در مقابل هيچ قدرتي ( جز پدرش) سر خم نمي كرد.)
به اين طريق، حمايت و پشتيباني از ضعيفان را فرا گرفت و اين امر جزو ويژگيهاي نهادي و هميشگي مهندس غني زاده شد. هنوز سال چهارم دبيرستان را به پايان نرسانده بود كه دبيرستان جامي منحل شد و شرايط براي وي به گونه اي شد كه منزل پدر را ترك كرد و خود زندگي ساده اما مستقلي را آغاز نمود. در آن دوره كه دورهء درگيري مستقيم وي با بسياري ناملايمات بود، تصميم گرفت وارد نيروي هوايي شود. لذا وارد آموزشگاه گروهباني نيروي هوايي شد. اما تحمل نظام براي او بسيار دشوار بود. زيرا او به استقلال بيش از هر چيز اهميت مي داد و هر چيزي كه به استقلال او خدشه وارد مي كرد برايش بسيار ناگوار بود، و گريز به نظام نيز در ابتدا در پي يافتن نوعي استقلال بود. اما پس از مدتي، به دليل مسايل سياسي اي كه براي عمويش پيش آمده بود، از نيروي هوايي اخراج شد و به طور ناخواسته فضا براي ادامه تحصيل مجدد خسرو پرويز ايجاد شد. فضايي كه مي توانست به ضرر او نيز تمام شود. مردان بزرگ هميشه از ميان نا ملايمات ظهور مي كنند و خسرو پرويز غني زاده نيز چنين بود. وقتي شرايط و اوضاع پشت سر هم براي او نامناسب شدند، او به جاي تسليم و رضايت به شرايط موجود، در اتاقش را بر روي خودش بست و موفق شد، پس از يك سال تلاش بي وقفه در دو رشتهء طبيعي و رياضي و فيزيك ديپلم بگيرد. آقاي كاظم اسماعيل زاده در اين مورد مي گويد:
( در اتاقي كه اجاره كرده بود، ماند، و شب و روز كارش درس خواندن شد. باور كنيد هفته اي يكبار هم از اتاق بيرون نمي آمد و با پشتكار عجيب و نيروي شگفت انگيزي كه در درونش داشت باقيماندهء دورهء دبيرستان را تمام كرد و در رشته هاي طبيعي و رياضي فيزيك ديپلم گرفت.)
با گرفتن ديپلم دورهء ديگري از زندگي غني زاده رقم خورد و در لباس سپاه دانش عازم خدمت سربازي شد. دورهء سربازي نيز هم چون بقيه دوره هاي زندگي وي، توام با كمك به فقرا بود. از آنجايي كه خدمت او در مشهد بود، بيشتر اوقات بيكاري خود را با چذاميان مي گذراند. تا آنجايي كه مي توانست به آنها كمك مالي مي كرد و بيشتر پول خود را صرف خريدن سيگار و ديگر نيازهاي جذاميان مي نمود. پس از پايان دوره سربازي، وارد بانك صادرات شد. كار در بانك نيز با روحيه او سازگار نبود. اين بود كه پس از چند ماه بانك را رها كرد و براي دورهء تكنسين وزارت راه و ترابري امتحان داد و در آن دوره پذيرفته شد و به اين ترتيب ورق ديگري از كارنامهء او رقم خورد. ورقي كه در حقيقت در كارنامهء تك تك مردم ايران تأثير گذاشت و او را بر مسيري قرار داد كه شايستهء آن بود. دو سال بعد، آن دوره را با موفقيت به پايان رساند و در وزارت راه و ترابري مشغول به كار شد. چندي بعد خسرو پرويز غني زاده در بحبوحهء كار و مشغله بسيار در دانشگاه تبريز در رشتهء راه و ساختمان پذيرفته شد و همه در شگفت بودند از اينكه وي چگونه با اين همه كار و تلاش مي تواند ادامه تحصيل دهد. روزها هم در اداره راه كار مي كرد و هم درس مي خواند و شبها در پرورشگاه مشغول به كار بود. حاصل كار او ماهي پانصد تومان بود كه سيصد تا سيصد و پنجاه تومان آن را به دانشجويان فقير كمك مي كرد و صد و پنجاه تا دويست تومان را براي خودش نگه مي داشت. پس از دو سال تحصيل در دانشگاه تبريز، وي با رتبهء اول تحصيلات خود را در رشته مهندسي راه و ساختمان به پايان رساند، و به طور كامل در خدمت وزارت راه و ترابري قرار گرفت. خدمت سرسختانه، شگفت انگيز، و عاشقانه وي چنان بود كه كمتر كسي توان ادامهء كار با او را داشت. بي كمترين چشم داشتي كار مي كرد و به نظر تمامي كارشناساني كه مورد سؤال قرار گرفتند كار او از لحاظ فني ، سرعت، و پايين بودن هزينه در هيچ جاي جهان همتا نداشت. در نظر او زمان كار و تعطيلي‌ ، عيد و غير عيد، تفريح و كار هيچ تفاوتي نداشت. باور داشت، تا اين مردم نياز دارند بايد كار كرد، تا اين خاك نياز دارد بايد ايستادگي كرد ، بايد تعليم خالصانه به آنهايي كه نياز دارند هديه كنيم، در اين مملكت نبايد منتظر برگ مأموريت و حكم ماند بايد سفر كرد زيرا جاي جاي اين خاك در انتظار دستي براي كمك مي باشد.
پاي بندي عملي به اين باورها و تلاش در جهت تحقق هر چه بهتر آنها از او كوهي ساخته بود يكپارچه اراده و همت، چنانكه از هر كه در مورد او پرسيديم ( صلوات فرستاد) و با صدايي پر از درد و افسوس بيان داشت كه حرف زدن از او كار ساده اي نيست و بعد كه در زندگي و آثار او كاوشي كرديم، متوجه شديم كه به راستي سخن گفتن از او كار ساده اي نيست زيرا با هر فرد جديدي كه مواجه شديم، بخش نهفته اي از كارهاي او را روشن كرد. يكي گفت ، ( چند خانوادهء محروم در فلان جاي شهر تحت پوشش او بودند) يكي گفت، ( عصر پنجشنبه هميشه او را در سراي سالمندان كهريزك در حال كمك به سالمندان مي ديدم) ، يكي گفت،‌( از لحاظ طراحي پلهاي فلزي در دنيا تك بود) يكي گفت ( در آسيب شناسي پلها عجيب بود) يكي گفت،‌( براي فلاني دست مصنوعي گذاشته ) ، يكي گفت،‌(عمل قلب فلاني را او هزينه كرده است) يكي گفت،‌( پل دويست ميليون توماني را با حدود هشت ميليون تومان تعمير كرده است‌)،‌يكي گفت،(هميشه با كار گران غذا مي خورد و غذاي گرم خودش را به آنان مي داد.) اين سخنان آن قدر عجيب و شگفت انگيز بود، كه هنوز هم مانده ايم از چه ويژگي او بگوييم. مردي كه بعد از اين همه كار ، سطح دانش خود را به حدي رسانده بود كه با مدرك ليسانس به اساتيد كار كشته تعليم مي داد. خالي از لطف نخواهد بود اگر در مورد هر كدام از ويژگيهاي او مثالي يا خاطره اي از همكاران و دوستان وي ذكر شود.
او انسان كمال يافته و وارسته اي بود كه كمال و وارستگي را در هيچ مكتب و مدرسه اي نياموخته بود. در حين كار با بقيه كارگران هيچ تفاوتي در پوشش و لباس نداشت، و اين وضعيت گاهي اوقات چنان بود، كه هيچ كس نمي توانست وي را از بقيه كارگران متمايز كند. آقاي اكبر مغاني كه يكي از كارمندان دفتر تأسيسات و ايمني راههاست، خاطره اي از مهندس غني زاده نقل مي كند كه نشان از اين ويژگي زيباي او دارد:
( يك روز سر پلي كار مي كرديم كه شخصي آمد و مشخص بود از افراد دولتي و مسئول است. پس از معرفي متوجه شدم از استانداري آمده و سراغ مهندس غني زاده را از من گرفت و من با اشارهء دست، مهندس را به وي نشان دادم. او از من ناراحت شد، و فكر كرد كه من شوخي مي كنم، سرش را پايين انداخت و رفت . بعدها كه متوجه شد مهندس غني زاده همان شخص است، آمد و معذرت خواهي كرد و گفت:‌( راستش اول فكر كردم با من شوخي مي كني، ولي من در طول عمرم چنين مهندسي نديده ام) و من نيز به او گفتم:( و ديگر هرگز نخواهي ديد.)
مهندس خسرو پرويز غني زاده انسان خود تكليفي بود كه نياز به تكليف دادن و حكم كردن نداشت. وظيفه شناسي و مسئوليت پذيري او ويژگيهايي بودند كه در منحصر به فرد بودن او ، نقش بسزايي داشتند. او وقتي مشكلي مي ديد، اسباب كار را فراهم مي كرد و تا برچيدن آن، از پاي نمي نشست. آقاي مجيد كاهه رانندهء وي خاطره زيبايي در اين باره بيان مي نمايد: ( روزي من و او با همديگر به يك مأموريت ده روزه رفتيم و مأموريت ما اين بود كه تا پل مارون بين اهواز و آبادان برويم و برگرديم. در حكم مأموريت ما بيشتر از ده روز قيد نشده بود و لزومي نداشت به استانهاي ديگر برويم اما ايشان هميشه دوست داشت پلهاي ديگر را ببيند به همين دليل دو روز زودتر از تاريخ مأموريت حركت كرديم و رفتيم به اهواز و بعد به آبادان از آنجا اضافه بر حكم مأموريت به فاو هم سر زديم بعد به من گفت:( مجيد ، من دوست دارم در ادامه مأموريت از تمامي پلهاي جاده ها ديدن كنم) بنابراين از آنجا به استان بوشهر رفلتيم و سفر خودمان را ادامه داديم. او تمامي پلها را بازديد كرد، به زير پلهاي بزرگ مي رفت و آنها را بازديد مي كرد و به من نشان مي داد و مي گفت: (مجيد نگاه كن، همهء اين پلها كه مي بيني بچه هاي من هستند و اگر من به اينها نرسم كسي به اينها نميرسد.) و تيرهايي كه زنگ زده بود يا كنار كوله ها كه نشست كرده بود را يادداشت مي كرد و به مركز استان مي برد و به آنها تذكر مي داد كه به اين بچه هاي من برسيد تا بتوانند براي شما كار كنند. از آنجا به استان هرمزگان كه در مسير جاده هاي تابعه بندر لنگه بود رفتيم و تمامي پلهاي آن منطقه را نيز بازديد كرد و همان طور به آقاي مهندس حسني هم تذكرهاي لازم را داد كه مواظب پلها باشند و گفت: (هميشه غني زاده نيست كه بتواند به بچه هايش برسد) و بعد به لارستان رفتيم و تمام پلهاي جاده هاي لار را نيز بازديد كرد و به مسئولين راه و ترابري آنجا هم تذكرهاي لازم را داد و سپس پل خان را در نزديكي شيراز بازديد كرد و وقتي ديد آن پل نشست كرده است. با شركت شمع گستران تماس گرفت و يك دستگاه شمع اجاره كرد و به پل خان انتقال داد تا زير آن را از وسط پايه اي شمع كوبي كند تا هم پايه اي در وسط گذاشته شود و هم به تناژ پل اضافه شود و طول عمر پل را بيشتر كند.)
تعهد و حساسيت مهندس غني زاده نسبت به كارش چنان بود كه از دشوارترين تا ريزترين مسئله در حين انجام كار غافل نمي شد. كار او در حقيقت از انجام وظيفه گذشته بود. زندگي او يك سره ايثار بود و از خود گذشتگي. مجيد كاهه نكته اي بيان مي كند كه تعهد و حساسيت مهندس غني زاده نسبت به كارش را نشان مي دهد:
( اگرپلي را مي ساخت و يا تعمير مي كرد اول خودش با يك دستگاه كاميون از روي آن عبور مي كرد تا اگر اتفاقي پيش بيايد اول خودش آزمايش كرده باشد و بعد ديگران استفاده نمايند. او براي پل غازيان سنگ تمام گذاشت ، هميشه با همديگر به سر پل غازيان مي رفتيم و از نيروي دريايي در خواست كمك مي كرد كه دو عدد لباس غواصي بدهند و خودش هم لباس غواصي مي گرفت و جلوتر از غواصها زير آب مي رفت و پايه هاي پل غازيان را بازديد مي كرد و ايرادهاي نشست پل را بررسي مي نمود. تا جايي كه امكان داشت از نيروي جرثقيل براي جابه جا كردن تيرهاي پل استفاده نمي كرد و تير آهنها را خودش با دست جا به جا مي كرد تا يك وقت كج يا خم نشود.)
به راستي راز اين همه تعهد، استقامت و اصرار در انحام كار به بهترين صورت ممكن، چه بود؟ آيا اين ويژگيها آموختني است؟ آقاي هوشنگ لاهوتي كه از بستگان وي است مي گويد :( خسرو فرد قدرتمندي بود كه با تلاش و پشتكار عجيب و غريبي كه داشت، هر غير ممكني را ممكن مي ساخت و چنانچه تصميم مي گرفت ويژگي خاصي را در خود دروني كند آن قدر روي آن اصرار مي كرد تا اينكه سرانجام آن را در خود دروني مي كرد. مثلا وقتي از نيروي هوايي اخراج شد، آمد و در اتاق را بر روي خودش بست و در مدت كمتر از يك سال نه تنها باقيمانده دوره دبيرستان را تمام كرد، بلكه ديپلم رياضي و فيزيك را نيزگرفت.) و باز آقاي محمد تقي مزيناني تعريف مي كند:
(تابستاني مهندس غني زاده به نشتارود رفت تا مدتي در ويلاي دوستش آقاي زرگر استراحت كند. وقتي به آنجا رفت، ديد مردم دسته دسته روي چوبهايي كه بر روي رودخانه گذاشته بودند به زحمت عبور مي كنند. خسرو اهل ديدن و گذشتن نبود. لباس كارش را پوشيد ، با اداره راه مازندران تماس گرفت و چند روز بعد در حالي كه به پل ساخته شده مي نگريست گفت: ( تفريح خسرو يعني اين.)
زماني كه سه روز از او خبري نشد، هيچكس فكر نمي كرد، خسرو زنده باشد. سيستان و بلوجستان را سيل فرا گرفته بود. رفت تا پل (قرآن) را بررسي كند. سه روز خانواده اش هيچ خبري از او نداشتند. همسر وي خانم فاطمه كلهر در اين مورد مي گويد: ( سه روز از او خبر نداشتيم. خسرو كه آمد قابل شناختن نبود. گفتم چرا اينطور شده اي ، پاسخ داد:‌( از شصت تا هفتاد روستا عبور كردم. رفتم در خاك پاكستان و آنجا پلي كه آب برده بود را با هلي كوپتر برداشتم و آوردم سرجايش) حتي وزير راه هم تعجب كرده بود. كار برايش، زندگي بود. به مسافرت كه مي رفتيم سفر ما پر بود از زير پلها ايستادن و سفت كردن پيچها ، وقتي مي گفتم خسرو تو به مسافرت آمده اي يا مأموريت ، نگاهم مي كرد و مي گفت:( فاطمه اگر يكي از اين پيچها شل شود و حادثه اي رخ دهد، من مسئولم.)
از ديگر ويژگيهاي خسرو پرويز غني زاده به حداقل رساندن هزينه ها، سرعت در كار و دانش فني بالاي او بود. او حتي پلهايي كه ديگران جرأت ارايه طرح در مورد آنها را نداشتند ، بي درنگ در كمترين زمان ممكن طراحي و بر پا مي كرد. مهندس عبدالرضا رفيعي شهر بابكي كه پنج سال در گروه غني زاده كار كرده است، در مورد دانش فني او مي گويد: ( او استاد همهء ما بود حتي اساتيد دانشگاه مي آمدند و از او رفع اشكال مي كردند. استاد در زمينه طراحي و اجراي ابنيه بزرگ واقعا بي نظير بود. با همه مشغله اي كه داشت، با پيشرفته ترين مؤسسات دنيا در تماس بود. هميشه در حال فرا گرفتن بود. اصلا وقتي از او سؤالي مي شد. تا طرف به طور كامل آن موضوع را فرا نمي گرفت او را رها نمي كرد. اهل پنهان كردن اطلاعات و دانستنيهايش نبود. ديگران را در كار مشاركت مي داد. او در زمينه آسيب شناسي و بهسازي سازه هاي بتني و فلزي نيز تخصص زيادي داشت. با روشهاي خاص خود، آسيب پلها را شناسايي و با دستهاي توانمندش تعمير مي كرد. طرح تعمير پل غازيان را خيلي سريع ارايه داد. پلي كه هيچ مشاور و متخصصي حتي نتوانست در مورد آن اظهار نظر كند. هر چه از استاد بگويم كم است.)
مهندس پرويز نيك چي نيز كه از دوستان و همكاران بسيار نزديك مهندس غني زاده بود، دربارهء سرعت عمل و مهارت مهندس در كم كردن هزينه ها چنين مي گويد: ( پل دختر در راه ميانه ـ زنجان بسيار حادثه ساز شده و جان بسياري را گرفته بود. با مهندس غني زاده به آنجا رفتيم. همه فكر مي كردند، اگر قرار باشد اين پل تعمير شود حداقل د و ماه بايد راه را بست. اما مهندس با نگاه اول همه چيز را گرفت. گفت بايد دست به كار شد. اين راه فقط ده ساعت بايد بسته شود. در ابتدا مسئولين آنجا موضوع را بسيار مشكل تر از اين مي دانستند . غني زاده خيلي سريع چهار طرح به آنها داد. هر طور بود كار را شروع كرد. كار طوري طراحي شده بود كه هم زمان با ساخت پايه ها، شابلون ها نيز آماده شدند. وقتي پايه ها و شابلون ها آماده شدند، ده ساعت راه مسدود شد و دقيقا ده ساعت بعد خسرو با لبخندي عاشقانه نظاره گر نخستين قطاري بود كه بر روي پل مي گذشت. طبق برآوردي كه شده بود هزينه تعمير و طراحي و بر پا كردن اين پل دويست ميليون تومان مي شد، اما غني زاده آن را با هشت ميليون تومان بر پاكرد. هميشه آستينهايش براي كار بالا بود. شيوه او در تعمير پلهاي فلزي منحصر به فرد بود.)
ذكر بخشي از خاطرات و دست نوشته هاي مهندس غني زاده در اين مورد، لياقت و تواناييهاي اين مرد بزرگ را نشان مي دهد:
( پل كل واقع در محور سه راهي بندر عباس ـ حاجي آباد به طرف بندر لنگه در هفتاد كيلومتري بندر عباس واقع شده است. در سيل بهمن ماه سال هزار و سيصد و هفتاد و يك تخريب شد و آب به ارتفلاع پنج متر از روي تمام دهانه ها عبور كرده بود و تمام تابليه هاي پل را تا دو كيلومتر با خود برده بود...) وي بعد از ذكر ويژگيهاي فني پل و اشاره به اينكه پل مورد نظر دوبار در اثر سيل تخريب شده است، اضافه مي كند: ( در مرحلهء سوم توسط شركت... احداث آب نما مطرح و نقشه اي هم با همكاري مهندسين مشاور ... بنا به پيشنهاد مهندس سعيدي كيا تهيه شده بود با هزينهء اجرايي به مبلغ چهارصد ميليون تومان كه اين طرح توسط اداره كل نگهداري راه و ابنيه برادر مهندس بخارايي مورد قبول قرار نگرفت. بار ديگر از آقاي مهندس ... از مهندسين مشاور ... دعوت به عمل آمد و (وي نيز ) از پل تخريب شده بازديد كرد. نامبرده (فقط) جهت تهيهء نقشهء مرمت پل ، مبلغ پنجاه ميليون ريال دستمزد و يك دستگاه وانت تويوتا دو كابين تقاضا نمود، كه مورد موافقت قرار نگرفت. در مرحلهء بعدي تهيه نقشه جهت مرمت و نظارت عاليه به صورت يك پل اضطراري كه مي بايستي قبل از سيلابهاي سال بعد به اتمام مي رسيد در تاريخ دهم شهريور هفتاد و دو به اينجانب واگذار گرديد كه با پشتيباني برادر مهندس هوايي و به ويژه برادر مهندس بخارايي نقشهء اجرايي در مدت يك هفته تهيه شد.) مهندس غني زاده پس از توضيح ويژگيهاي فني نقشه تهيه شده و مشكلاتي كه د ر راستاي تهيه قطعات پل متحمل شده بود اضافه مي كند: ( جهت تهيه قطعات اين پل و تقويت آن زحمات زيادي متحمل شدم. هر قطعه اي را از اداره اي تهيه نمودم و به محل پل حمل كردم و به هر ترتيب جهت مونتاژ و نصب پل روز دوشنبه يازدهم بهمن هفتاد و دو به طرف پل كل حركت كردم. كار عمليات مونتاژ و نصب با زحمات شبانه روزي نيروي زحمتكش اداره راه و ترابري گرگان و پشتيباني و تداركات اداره كل راه و ترابري هرمزگان با مبلغ پنجاه ميليون تومان در روز بيست و نهم بهمن ماه هفتاد و دو تمام شد.)
مهندس خسرو پرويز غني زاده با طراحي و احداث پل مرزي غني زاده كه ايران را به آسياي ميانه وصل كرد به عنوان (پدر پلهاي ايران) لقب گرفت و به حق كه اين لقب برازندهء او بود.عظمت پل غني زاده كه نمادي از راست قامتي، مهارت، كارداني، همت و خستگي ناپذيري يك انسان وطن دوست مي باشد ، پاسخگوي غرور ملي هر ايراني است.
فقط ويژگيهايي همچون خود تكليفي، تعهد، مسئوليت پذيري، پشتكار، خستگي ناپذيري، دانش فني بالا نبود كه از او انساني برجسته ساخته بود. او عاشق واقعي مردم فقير و مظلوم بود و در اين ويژگي چنان پيش رفته بود، كه مي توان او را (علي گونه اي) خواند. (علي گونه اي) ساده زيست و مردم دار كه هرچه داشت جز در خدمت محرومان نگرفت ، او به قول خودش (براي هر يك ريال پول بيست ريال زحمت مي كشيد) و با لذتي بيش از لذت كار كردن كه براي او بسيار لذت بخش بود، آن را به مستمندان تقديم مي كرد. آقاي مجيد كاهه در اين باره مي گويد:
(هر وقت حقوقش را مي گرفت اول از همه به من يا همكاران مي گفت : (هر كس را كه مي دانيد احتياج دارد به من معرفي كنيد.) اگر زماني من را ناراحت مي ديد تا به او نمي گفتم رهايم نمي كرد و هي مي پرسيد و به محض گفتن، مشكلم را حل مي كرد و بعد از اداره راه كه خارج مي شديم به منزل مستمندان مي رفت و مبالغي به آنان مي داد و بعد از آن به بهشت زهرا مي رفتيم، به كارگران بهشت زهرا مي گفت: (اگر مي دانيد كسي به كمك احتياج دارد به من معرفي نماييد) بعد از ظهر پنج شنبه ها هميشه به سراي سالمندان كهريزك مي رفتيم و به آنها كمك مي كرد و مبلغي هم به حساب آنها واريز مي نمود و مي گفت : ( ما كاري براي اينها انجام نمي دهيم، فقط دين خود را ادا مي كنيم.)
آقاي مهندس پرويز نيك چي در اين باره مي گويد: ( فايلي در اتاقش در وزارت راه داشت كه هميشه مقداري پول در آن وجود داشت. هركس از همكاران نياز پيدا مي كرد به او مي گفت و مهندس غني زاده به او اجازه مي داد و بدون اينكه خودش بيايد، آن فرد مي رفت و از آن پول مقدار مشخصي برمي داشت و بعد به صورت قسطي بر مي گرداند سر جايش تا ديگران از آن استفاده كنند. اين فرايند به طور خودكار صورت مي گرفت و آن پول فقط مورد استفاده همكاران قرار مي گرفت.)
همسر وي فاطمه كلهر كه همواره در كنار وي بوده است در اين باره مي گويد:
( منزل ما جاي درد دل و مطرح كردن مشكلات آشنايان و دوستان و افرادي بود كه خسرو را مي شناختند . آشنايان ما مي گفتند، اسم منزل شما را بايد گذاشت (مهمان پذير) . خسرو پرويز هميشه به من مي گفت : ( فاطمه نمي داني چقدر لذت بخش است كه آدم غذاي گرم خودش را به كارگران بدهد و بعد آنان بغچه اشان را باز كنند و نان خود را به ما بدهند. عموي من مي گويد: ( اگر پورياي ولي بود، اگر تختي بود، سومي اش را بايد گفت خسرو پرويز غني زاده.)
از ديگر ويژگيهاي خسروپرويز غني زاده مشاركت دادن اطرافيان خود در كارهايشان بود. او همواره سعي مي كرد همسر و فرزندانش را هر چند براي آنان مشقت بار بود در كارهايش مشاركت دهد. مهندس غني زاده بر اين باور بود كه هر كسي بايد واقعيتها را تجربه و لمس نمايد. خانم غني زاده در اين مورد مي گويد: (از سن پانزده تا شانزده سالگي كارهاي گرافيك را به بچه ها ياد مي داد. خيلي اصرار داشت بچه ها كارهايش را ياد بگيرند. موقعي كه سر پل فاو كار مي كرد در بحبوحه چنگ و حمله هاي هوايي پسر بزرگم هفده روز و آن يكي پسرم بيست و دو روز با او بود . يكبار من را همراه خود براي ساخت پل كل برد. يكي از مهندسان به من گفت:‌( خانم غني زاده شما اينجا چه كار مي كنيد؟ گفتم: راستش من را به عنوان آشپز آورده است!)
مهندس غني زاده هميشه پنج فرزندش علي، محمد، عليرضا، مرتضي و مجتبي را به فراخور سن (البته طبق معيار خودش كه با معيارهاي معمولي تفاوت بسيار داشت) ، در كارهايش مشاركت مي داد.
دو صفت بارز ديگر در مهندس غني زاده وجود داشت كه يكي عدم استفاده از امتيازهايي كه امروزه معمول است و ديگري دوري گزيدن از شهرت طلبي. او چهار سال به طور مستقيم درگير كارهاي ساخت و ساز پلها در جبهه هاي جنگ بود، اما بعد از جنگ حتي يكبار هم مطرح نكرد، كه بر او چه گذشته است و چه خدماتي انجام داده است. در حين تعمير يكي از پلها در جبهه هاي جنگ شيميايي شد، اما اين موضوع را حتي همسرش نيز متوجه نشد، مگر افرادي كه به طور مستقيم با كارهاي او مرتبط بودند. برگ‌ آزمايش او كه در كانادا صورت گرفته بود، مرگ نزديك او را خبر مي داد. اما حتي همسرش هم نمي دانست كه براي مداوا به كانادا سفر كرده است. آقاي كاظم اسماعيل زاده مي گويد: ( هفده كيلو وزن كم كرده بود ، اما به هيچ كس نگفت چرا.)
غني زاده معتقد بود،‌(وقتي پل را امتتحان كردم ، ديگر وظيفهء من تمام شده است.) او براي امتحان پل ، خودش نخستين نفري بود كه با كاميون از روي آن مي گذشت و هيچ گاه منتظر مراسم افتتاحيه نمي ماند. مهندس نيك چي در اين باره مي گويد :‌( ده دقيقه قبل از مراسم افتتاحيه، مهندس غني زاده وسايلش را عقب ماشين مي ريخت و مي رفت.) عكسهاي باقيمانده از وي اين موضوع را به خوبي نشان مي دهد. در آن عكسها هيچ نشاني از مراسم افتتاحيه نيست، مهندس علي غني زاده فرزند بزرگ مهندس غني زاده خاطره اي تعريف مي كند كه گوياي اين موضوع است:
( سال هزار و سيصد و شصت و هفت بود كه دهانه وسط پل كرخه را آب برده بود و ايشان هم با چند پيمانكار صحبت كردند كه بيايند و البته آمدند و وقتي وضعيت را ديدند نماندند. چون عراق به شدت آنجا را زير آتش گرفته بود. در اين موقعيت من كه سنم كم بود ترسيده بودم، گفتم:‌( بابا برويم تهران)، پدرم گفت : ( هيچ جا نمي رويم، اينجا به ما احتياج دارند.) ما حدود سه هفته آنجا مانديم و از بندر امام و ايستگاه دوازده آبادان، دوازده متر تابليه فلزي به عرض نود نياز بود كه تهيه كردند و آوردند در محل و بعد از سه هفته، تردد در آنجا شروع شد. هميشه كار كه تمام مي شد، پدرم بي آنكه منتظر مراسم افتتاحيه باشند سريع ما را سوار ماشين مي كرد و به تهران برمي گشتيم و مي گفتند: ( ديگر وقت رفتن است.)
چيزي به عيد سال هفتاد و شش نمانده بود، كه پدر پلهاي ايران تصميم گرفت پل بيشه دو شاخ واقع در شهرستان خرامه استان فارس را مونتاژ و نصب نمايد. اسباب كار را فراهم نمود، همكاران و دوستان، دور و برش را گرفتند، براي كسي عجيب نبود كه مهندس هشت روز مانده به سال نو كار جديدي را شروع مي كند، اما آن بار هر كسي سعي مي كرد او را از رفتن باز دارد. مهندس رفيعي شهر بابكي مي گويد‌: ( گفتم استاد اين بار من و همكاران را بفرستيد. اگر مشكلي پيش آمد شما بياييد. لبخندي زد و گفت: شهر بابكي من مي خواهم به مردم آن منطقه عيدي بدهم. خودم مي روم، شما احساس من را نداريد، نديده ايد مردم با چه زجري سوار بر بشكه از رودخانه عبور مي نمايند.) اين بود كه هشت روز مانده به عيد در روز بيست و يكم اسفند هزار و سيصد و هفتاد و پنج در هنگام نصب تابليه فلزي پل بيشه دو شاخ، قطعه اي سقوط كرد و ناگهان (پلهاي ايران) پدر عزيز و بي نظير خود را از دست دادند پدري كه نه تنها پدر آنها بود، بلكه پدر همهء آناني بود كه شايد هنوز هم انتظار او را مي كشند. و در رثاي او اين چنين آواز شد كه :
(غروب پر زده از كوه
به چشم گم شده تصوير راه و راهگذر
غمي بزرگ، پر از وهم
به صخره سار نشسته است.)
آقاي امير برنا كه دو سال با مرحوم مهندس غني زاده كار كرده است، در نامه اي ساده و بي تكلف شخصيت مهندس غني زاده را چنين توصيف كرده است:
(آقاي شريفي سلام،
مرور خاطره ها برايم دشوار است. اما هر وقت به بهشت زهرا مي روم نيروي عجيبي مرا به قطعه نود و شش مي كشاند. تا به حال تنهايي سر قبر آن مرحوم نرفته ام . هميشه يكي از اقوام با من بوده و نتوانسته ام با تمام وجودم برايش درد دل كنم. اما الان تنهايم. من نه شما را ديده ام و نه برخوردي با شما داشته ام. اكنون مي خواهم پس از يك سال براي يك شخص نانشاس درد دل كنم.
يك ماه بود كه به من پيشنهاد شده بود با او كار كنم. از ترس كار با او زير بار نمي رفتم. روزها پشت سر هم سپري مي شد و من همچنان زير بار نمي رفتم. يك روز در اتاق نقليه وزارت راه نشسته بوديم كه ناگهان وارد شد و گفت بچه ها سلام . برق از چشمانش مي جهيد . نيروي عجيبي مرا به طرف او راند. فرداي آن روز با معرفي نامه رييس نقليه وارد اتاقش شدم. سرش خلوت بود، اما فكرش شلوغ .
گفت :( بفرماييد بنشينيد، امري داريد.)
گفتم : ( من را به عنوان راننده شما معرفي كرده اند.) از جايش بلند شد. چاي اش را جلو من گذاشت و گفت: ( اول چاي را بخوريد بعد با هم صحبت مي كنيم.)
چاي را كه خوردم، بدون مقدمه گفت: ( اول بگو ببينم، سيگار مي كشي يا نه؟)
گفتم: ( خيلي كم) (در حالي كه واقعيت را به او نگفتم).
گفت: ( مي داني كه من ميگرن دارم). گفتم: (بله) گفت: ( پس لطفا سيگارت را ترك كن ) پاسخ دادم: (چشم ) و بعد پرسيد : (اسمت چيست و چند كلاس سواد داري؟ ) گفتم: (امير برنا و تا كلاس سوم راهنمايي درس خوانده ام.) گفت: ( شبانه ثبت نام كن خرجش به عهدهء من. هر كمك ديگري بخواهي آماده ام.)
و بعد توضيح داد: ( مي داني كار من زياد است، شايد مدت ها در مأموريت باشيم و خانواده هايمان از ما خبري نداشته باشند. پسر جان، تا حالا كسي نتوانسته است با من براي مدت زيادي كار كند. همه از كار زياد فراري اند.) گفتم: (آقاي مهندس الان يك ماه است كه روي اين موضوع فكر مي كنم.)
آقاي شريفي،
شايد اين كتاب چندين سال ديگر دست كسي بيفتد كه خسته از كار روزانه قصد داشته باشد، زندگي مرحوم غني زاده را مطالعه كند. من هم به نوبهء خود مي خواهم ، مردي كه در تمام طول عمرم مثل او را نديده ام ، معرفي كنم:
(خسرو پرويز غني زاده مردي بود خستگي ناپذيز ، سخت كوش ، با غيرت، مردم دار، با تدبير، با هوش و كاري، مردي كه به تنهايي كار چند نفر را انجام مي داد. طرحهاي او را هيچ كس جز خودش نمي توانست اجرا كند، كوچه پس كوچه هاي ايران را بلد بود، راههاي ايران را مثل كف دست مي شناخت ، تمام پلها و جاده هاي ايران را مثل فرزندان خودش دوست داشت . من دو سال با او كار كردم احساس خستگي نكردم، دو سال تمام جاده هاي ايران را با او گشتم اما خسته نشدم، دو سال در طراحي چندين پل با او كار كردم، اما خسته نشدم، دو سال به معناي واقعي سختي كشيدم اما احساس خستگي نكردم.
آقاي شريفي،
تمام دوستان وقتي حرف از غني زاده مي زنند اول صلوات مي فرستند، مواظب حرفشان هستند، مواظب گفته هايشان هستند.
اما زماني من خسته شدم، كه ديدم ديگر پدر پلهاي ايران در بين ما نيست، زماني خسته شدم كه طبقهء ششم وزارت راه و ترابري بي سر و صدا شد، زماني خسته شدم كه همسرش سراسيمه در حالي كه به پيشواز عيد مي رفت با پاكتي پر از دارو دنبال غني زاده مي گشت. اگر مي خواهيد زندگي او را بنويسيد، حتما ابتدا يكي از فيلمهاي او را ببينيد.
او هميشه مي گفت:( ما با پول اين مردم درس خوانده ايم، با پول اين مردم مهندس شده ايم، پس بايد به اين مردم خدمت كنيم. چند بار از كشورهاي خارجي به او پيشنهاد دادند، اما او هميشه مي گفت: ( بايد براي مردم سرزمين خودمان كار كنيم، اينجا بيش از همه جا به ما نياز دارند.) به حيوانات علاقه زيادي داشت. اگر مي ديد حيواني زخمي شده است از آن مراقبت مي كرد و اگر حيوان اسيري مي ديدآزاد مي كرد. به طبيعت علاقه بسيار زيادي داشت.
در كار بسيار جدي بود اگر كسي كم كاري مي كرد به او حرفي نمي زد خودش بيشتر كار مي كرد. بارها ديدم كارهايي انجام مي داد كه ديگر براي او با اين سن و سال بعيد بود. مثل جابجا كردن تير آهنهاي صد و چهل و پنج كيلو گرمي، يا ضربه زدن با پتكهاي سنگين وزن. هيچ گاه از لباس نو استفاده نمي كرد. معمولا يك دست لباس را چند سال مي پوشيد اما هميشه تميز بود. از لباس كارش بگويم. يك جفت دستكش پاره كه تمام انگشتانش پيدا بود. يك شلوار كار كه معلوم نبود چند سال كار كرده ، يك پيراهن چهارخانه نازك و يك كلاه ارتشي از نوع پارچه اي و يك جفت كفش ايمني كه نمي دانم همسرش برايش خريده بود يا فرزندش علاقهء شديدي به تمام كردن كار داشت و وقتي سازه اي تمام مي شد، با شوق چند عكس از آن مي گرفت و تا ديگران آماده مراسم افتتاحيه مي شدند او مي رفت.
منبع كتاب اراده هاي پولادين معاصر ايران نوشته حسين شريفي و سعيد فتح اللهي راد

در رثاي زنده ياد عبدالحسين زرين‌كوب..

شعر زير يكي از كارهاي بچه‌هاي مجله‌ي گل‌آقا است كه درباره‌ي استاد عبدالحسين زرين‌كوب نوشته شده، زيبايي اين شعر در اينجاست كه نام چند كتاب  از كتابهاي استاد در اين شعر آمده است. بخوانيد و سپس فاتحه‌اي به روح بزرگ زنده‌ياد زرين‌كوب هديه كنيد.... التماس دعا

از كوچه‌ي رندان

با تو «از كوچه رندان» گذري بايد كرد                       تا به سرمنزل عرفان سفري بايد كرد

در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن                    دل مجنون طلبيد و خطري بايد كرد

زبر و زير كتابم به مقامات نبرد                               با كرامات تو زير و زبري بايد كرد

به بلنداي تو بايد به بلندي‌ها رفت                          به تولاي تو هر دم هنري بايد كرد

پير صاحبنظر! از روزنه‌ي ديده‌ي تو                          به افق‌هاي فراتر نظري بايد كرد

«پله پله به ملاقات خدا» بايد رفت                         سر هر پله تمناي سري بايد كرد

«سرني» از لب شيرين تو بايست شنيد                وزني خامه‌ي تو نيشكري بايد كرد

در سپهري كه زاختر همه «زرين كوب» است          هر نفس آرزوي بال و پري بايد كرد

شهر در آينه با چشم تري بايد ديد                        «بحر در كوزه» به خون جگري بايد كرد

بهر استاد سخن، «بلبل گويا» اينك                       طلب آب زچشمان تري بايد كرد

                                                     «محمد علي گويا»

تامل خدا را تامل دمی.....

سلامي چو بوي خوش آشنايي                           بدان مردم ديده‌ي روشنايي

چند روز پيش بعد از نزديك به 4 سال يكي از دوستاي قديمي رو روي اينترنت ديدم. حين صحبت گفت فلاني من «مستغرب» شدم – در برابر كلمه‌ي مستشرق – خيلي برام جالب بود. مي‌گفت زياد علاقه‌اي به ادبيات فارسي ندارم و به نوعي شايد ادبيات انگليسي براش شيرين‌تر و جذاب‌تر بود. البته هر كسي با هر سليقه‌اي حق داره از چيزي خوشش بياد يا نياد ولي خوب بعضي وقت‌ها بدليل عدم توجه كافي و عدم شناخت درست نسبت به چيزي كه در دسترس داريم دچار دوگانگي و گاهي بي‌تفاوتي مي‌شيم. يادش بخير يه دوستي داشتم به نام دكتر اميرحسين انصاري كه در نوع خودش نمونه‌ي يك انسان موفق و كم‌نظير بود. دكتر به هفت زبان زنده‌ي دنيا آشنايي كامل داشت. و يك انسان دنيا ديده بود. تو يكي از خاطراتش تعريف مي‌كرد:

«در سال 1356 خورشيدي، سردبير بخش فرهنگي يكي از مجلات لندن بودم. چون به كارم وارد بودم مسئول نشريه در كار من دخالت نمي‌كرد. و هر روز مطالب رو براي گزينش توسط اينجانب به بخش مي‌فرستاد و تمامي مسئوليت كارها با من بود. يك روز بر خلاف رويه‌ي هميشگي يك برگه كاغذ فرستاد كه روش نوشته بود«اين شعر در همين شماره چاپ شود» من هم نگاهي انداختم ديدم شعر قوي و محكمي نيست. به همين  خاطر زير كاغذ نوشتم اين شعر قابل چاپ نيست. فردا كه در دفتر كارم نشسته بودم و مثل هر روز مشغول كار بودم تلفن بخش زنگ زد. رييس اونطرف خط بود گفت آقاي انصاري تا حالا شده وسط جنگل‌هاي آمازون حسابي چربت كرده باشند و يه لحظه نگاه كني كه يه ماده ببر گرسنه در چند قدميت ايستاده باشه؟؟ تا حالا همچين حسي داشتي؟ گفتم: نه خوشبختانه نداشتم. گفت: تا چند لحظه‌ي ديگه اينچنين حسي بهت دست خواهد داد...

طولي نكشيد كه ديدم يه خانمي كه از لباسهاش معلومه يه از طبقه‌ي اشراف زادگان و بزرگان انگلستان هست دم درب اتاقم ظاهر شد. گفت:«انصاري تو هستي؟» گفتم:‌ «بله بفرماييد.» تعارف كردم تا نشست. گفتم:‌ «چيزي چاي يا قهوه؟»  گفت: «زهر مار.» خيلي آرام و عادي زنگ زدم آبدارخانه گفتم: «ببخشيد تو آبدارخانه زهر مار هم داريم؟» گفتند: «نه نداريم» رو كردم به خانم و گفتم:«ببخشيد زهر مار نداريم. حال چاي مي‌خوريد يا قهوه؟» با حالت عصبانيت تمام گفت:«تو گفتي شعر من تو مجله چاپ نشه؟»

من تازه متوجه شدم كه اين خانم صاحب شعري است كه من براي چاپ قبول نكرده بودم و در ضمن از اقوام نزديك ملكه‌ي انگلستان نيز بود.

گفتم:«بله همينطوره. ولي من از سرزميني مي‌آيم كه به اين مطالب نمي‌توان عنوان شعر داد.»

خلاصه دكتر اون روز تعريف مي‌كرد كه وقتي از ادبيات فارسي براش گفتم و چند قطعه شعر براش خوندم. خانم از مريدان ادبيات فارسي شد تا جايي كه شروع كرد به خواندن زبان فارسي و آشنا شدن با ادبيات غني ايران زمين.

بگذريم من داستان رو كاملا خلاصه براتون تعريف كردم. باز هم ياد اين بيت از شعر حافظ افتادم كه:

سالها دل طلب جام جم از ما مي‌كرد                                 آنچه خود داشت زبيگانه تمنا مي‌كرد

كمي به خودمان بياييم «خدا را تامل خدا را دمي» بياييد با فرهنگ غني خودمان كه يادگار سالهاي سال تلاش و جانفشاني بزرگانمان بوده است آشتي كنيم. سخن در اين زمينه فراوان است. تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.......

جواب چند سوال از زبان بایزید بسطامی...

بايزيد بسطامي را پرسيدند كه بر روي آب مي‌تواني راه بروي؟ گفت:‌ چوب نيز بر سر آب مي‌رود.

گفتند: در هوا تواني رفت؟ گفت: مرغ نيز در هوا مي‌رود،

گفتند: در يك شب به كعبه تواني رسيد؟ گفت: جادوگري در يك شب چندين مرحله را طي مي‌كند.

گفتند:‌ پس كار مردان و عارفان چيست؟ گفت: آنانكه دل در كس نبندد جز خداي و نخواهند جز خداي، و با مردم نيكي كنند و محشور باشند از براي خداي.

خواجه عبدالله انصاري از اين كلام اقتباس كرده آنجا كه گويد:
اگر بر هوا پري مگسي باشي و اگر بر آب روي خسي باشي دل به دست آر تا كسي باشي.

دلارامی که رمز عشق داند گهی جان میدهد گه می ستاند....

سلام به همه ی دوستای گلم امیدوارم که روزگار خوبی داشته باشید....
حدود ۱۸ سال پیش بود که کتاب اشک مهتاب از مرحوم مهدی سهیلی رو خوندم. اون روز تو اون حال و هوای جوونی بعضی از شعرهاش خیلی به دلم چسبید. یکی از اونها رو با نام دختر زشت چند روز قبل براتون نوشتم حالا یکی از شاهکارهای اون کتاب رو با هم می خونیم....

غروبی بود و صحرایی غم آلود
به رخسار افق، دردی نهانی
به کوه و دشت خورشید جهانتاب
همی پاشید گردی زعفرانی

 نصیب ابر میشد رنگ زردی
در آغوش سپهر لاجوردی

 درون سینه ی دریای آرام
نمایان بود نقش روی خورشید
بسان خرمن زر، چهره ی مهر
میان آب دریا میدرخشید

 کلاغی روی دریا بال میزد
جوانی، نی در آن احوال میزد

 زمِین در ماتم هجران خورشید
چو مصروعی دمادم جان بسر بود
تو گویی جان او بر لب رسیده
که همچو دردمندی محتضر بود

 ز برّ و بحر و دشت و جنگل و کوه
همه بودند غرق درد و اندوه

 زمین گویی به گوش شمس میگفت -
که : دور از روی تو خاموش و سردم
مرو ، ای گرمی جان من از تو
بمان تا روز و شب دورت بگردم

 مکن عزم سفر ، آرام من باش
تو بخت روشنی بر بام من باش

 ولی مهر درخشان نرم نرمک -
ز پیش دیده در مغرب فرو رفت
تو گویی نو عروس نامرادی -
به زیر خاک با صد آرزو رفت

 زمین هم در عزای روی خورشید
به تن از شب، لباس سوگ پوشید 

پس از چندی ز پشت کوه خاور -
جمال نقره فام ماه ، سر زد
فلک با دست ماه عالم افروز
در و دیوار را رنگی دگر زد

 ربود از دیده بینندگان خواب
که دارد عالمی دامان مهتاب

 در آن دم بر فراز تخته سنگی -
که بر پیشانی ساحل عیان بود
سر مهپاره ی خورشید رویی -
بدامان جوانی خسته جان بود

 جوان در ماهتاب بوسه انگیز
همی زد بوسه بر چشمی هوس ریز

 نگاه آندو ، با هم راز میگفت
نگاه ، عاشقانرا صد زبان است
بود پوشیده از چشم من و تو
هر آن رازی که بر عاشق عیان است

 (( تو مو می بینی و او پیچش مو ))
(( تو ابرو ، او اشارت های ابرو ))

 جوانک زلف دختر را به نرمی
به انگشت نوازش تاب میداد
پریرو گریه میکرد از سر شوق
به نرگس های چشمش آب میداد

 میان گریه گاهی خنده میکرد
لبش کار مه تابنده میکرد

 جوانک زیر لب با خویش میگفت:
- مه من ، دلربا شیرین دهانست
(( میان ماه من تا ماه گردون ))
(( تفاوت از زمین تا آسمان است ))

 قمر ، این زلف عطرآگین ندارد
قد موزون ، لب شیرین ندارد

 لبش چون مادری گم کرده فرزند -
بروی چهره ی جانانه میگشت
تو گویی در میان بوستانی -
بروی برگ گل ، پروانه میگشت

 گل یک بوسه از شیرین دهانی -
بود شیرین تر از جان جهانی

 پریرو تا برد دل را ز عاشق -
به نگام نیازش ناز میکرد
خمار آلوده نرگس را به صد ناز -
گهی می بست و گاهی باز میکرد

 دلارامی که رمز عشق داند
گهی جان می دهد گه میستاند

 جوان ، آهی کشید و گفت : ای گل -
(( چه خوش باشد که بعد از انتظاری...))
کلامش را برید و گفت آن ماه : -
(( به امیدی رسد امیدواری ))

 جوان گفتا که : من امیدوارم
پری گفت : امشب امّیدت بر آرم

 هزاران راز دل گفتند با هم
که گوش باد هم نشید آن را
بلی ، راز دل آشفته دلها
نخواهد بار منّت از زبان را

 به چشم یکدگر تا خیره بودند -
هزاران گفته از هم میشنودند

 جوان با چشم گریان ، گاهگاهی -
بچین موج دریا خیره میشد
غم و شوق و امید و نا امیدی -
بجان دردمندش چیره میشد

 زمانی از ته دل ، ناله ها داشت
حکایت ها نهانی با خدا داشت

 گهی عاشق ز سوز سینه ی خویش -
به روی یار ، گرد آه می ریخت
گهی با قطره های روشن اشک -
ستاره بر رخ ان ماه می ریخت

 ز اشک و آه ، طوفانی بپا بود
 خدای عشق آنجا (( ناخدا )) بود

 پریرو ، موی عطر افشان خود را -
پریشان در مسیر باد می کرد
ز هم پاشید بنیاد جوان را
که در عاشق کشی بیداد می کرد

 ورق میزد کتاب دلبری را
که تا خواند فصول آخری را

 جوان ، آهسته و آرام آرام
سرش بر سینه ی معشوق خم شد
فروغ از دیده ی او رخت بر بست
صدای ناله اش یکباره کم شد

 ز شوق خود به پای یار جان داد
به جانان بهتر از جان کی توان داد؟

 در آن حالت بروی عاشق زار -
نسیمی نرم نرمک باد می زد
زمرگ عاشقی هجران کشیده -
خروشان موج دریا ، داد می زد

 پریرو با نگاهی حیرت آمیز -
پریشان بود با حالی غم انگیز

 در آن دم ناله ی صحرا نوردی -
به کوه و دشت پیچید از ره دور
که او با سوز دل این شعر میخواند -
به آهنگ (( نوا )) اما به صد سوز

خوش آن دلداده‌ای کاین بخت دارد
که پیش روی جانان جان سپارد

 

 دلتان لبریز از ترنم‌های بهاری.........

قاصدک.....

سلام دوستان امیدوارم که حال همگی خوب باشه...
من این چند روز اهواز بودم جای همتون خالی بود کلی یادتون کردم....
بگذریم.. این روزها نزدیک بهار راه به راه قاصدک ها از راه می رسند و خبر می آورند. ولی بعضی ها اونقدر تنها هستند که حتی......
شعر زیر رو بخونید. یکی از شاهکارهای مرحوم زنده یاد مهدی اخوان ثالث می باشد اگر خواستید با صدا بشنوید یه نوار کاست هست به اسم «قاصدک» که بسیار زیبا و دلنشینه...

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی ، اما، اما
گردِ بام و درِ من
بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا
نه زیاری نه ز دیار و دیاری
 باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دلِ من همه کورند و کرند

دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی، تو دروغ
که فریبی، تو فریب

قاصدک! هان، ولی… آخر… ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با تو ام، آی! کجا رفتی؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم-
خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک
ابر های همه عالم شب و روز
در دلم می گریند