سلام خدمت همهي دوستاي مهربونم اميدوارم كه ايام به كامتان باشد و روزهاي سراسر از شادي و شادابي در پيش داشته باشيد....
چند وقت پيش يكي از دوستان خواستند تا چند غزل از حافظ رو براشون ترجمه كنم(چون تفسير غزل حافظ اصلا كار من نيست) خلاصه جهت اجراي اوامر اون دوست مهربون ديشب تا ديروقت نشستم و ۳ غزل از حافظ رو كه خودش انتخاب كرده بود براش ترجمه كردم. گفتم يكي از اونها رو براتون اينجا بنويسم امشب كه ديگه سريال يوسف پيامبر پخش نميشه شايد اينطوري يه كمي جاش پر بشه. از همتون التماس دعا دارم .......
يوسف گمگشته بازآيد به كنعان، غم مخور كلبهي احزان، شود روزي گلستان، غم مخور
اين دل غم ديده، حالش به شود، دل بدمكن وين سر شوريده، بازآيد به سامان، غم مخور
گر بهار عمر باشد، باز بر تخت چمن چتر گل در سركشي اي مرغ خوشخوان،غم مخور
دور گردون، گر دو روزي بر مراد ما نرفت دائما يكسان نباشد حال دوران، غم مخور
هان! مشو نوميد چون واقف نهاي از سر غيب باشد اندر پرده بازيهاي پنهان، غم مخور
اي دل ار سيل فنا بنياد هستي بركند چون تو را نوح است كشتيبان، ز طوفان غم مخور
در بيابان، گر به شوق كعبه خواهي زد قدم سرزنشها گر كند خار مغيلان، غم مخور
گر چه منزل بس خطرناك است و مقصد بس بعيد هيچ راهي نيست كآن را نيست پايان، غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب جمله ميداند خداي حال گردان، غم مخور
حافظا در كنج فقر و خلوت شبهاي تار تا بود وردت دعا و درس قرآن، غم مخور
اين غزل استقبالي است از غزل شمس الدين محمد صاحب ديوان جويني (متوفاي 683) به مطلع:
«كلبهي احزان شود روزي گلستان غم مخور بشكفد گلهاي وصل از خار هجران غم مخور»
و اما غزلي كه حافظ سروده است:
يوسف گمگشته بازآيد به كنعان، غم مخور كلبهي احزان، شود روزي گلستان، غم مخور
يوسف، فرزند يعقوب از ابناي بني اسرائيل – يكي از دوازده فرزند يعقوب بوددر قرآن مجيد 27 بار نام او آمده است. 25 بار در سوره يوسف - كه سراپا بر خلاف سبك و سياق ساير قصص قرآن به يك موضوع يعني قصه يوسف اختصاص دارد.- يك بار در سورهي انعام آيه 48 كه نامش را در عدد انبياء ذكر كرده است. يك بار در سوره مومن آيه 34 كه باز هم به پيامبري او تصريح شده است.«يوسف» كلمهاي عبري است به معناي «خدا خواهد افزود»
حافظ بارها به يوسف و داستان او تلميح كرده است:
ماه كنعاني من مسند مصر آن تو شد وقت آن است كه بدرود كني زندان را
عزيز مصر به رغم برادران غيور ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسيد
پيراهني كه آيد ازو بوي يوسفم ترسم برادران غيورش قبا كنند
ببين كه سيب زنخدان تو چه ميگويد هزار يوسف مصري فتاده در چه ماست
يار مفروش به دنيا كه بسي سود نكرد آنكه يوسف به زر ناسره بفروخته بود
بدين شكستهي بيت الحزن كه ميآرد نشان يوسف دل از چه زنخدانش
اينكه پيرانهسرم صحبت يوسف بنواخت اجر صبريست كه در كلبهي احزان كردم
الا اي يوسف مصري كه كردت سلطنت مغرور پدر را باز پرس آخر كجا شد مهر فرزندي
يوسف عزيزم رفت اي برادران رحمي كز غمش عجب بينم حال پير كنعاني
من از آن حسن روزافزون كه يوسف داشت دانستم كه عشق از پردهي عصمت برون آرد زليخا را
حافظ مكن انديشه كه آن يوسف مهرو باز آيد و از كلبهي احزان به درآيي
كنعان: سرزميني مطابق فلسطين قديم، بين رود اردن، بحر الميت و درياي مديترانه كه گاه سرزمين اردن را هم شامل بود. كنعان ارض موعود اسرائيليان بود و پس از خروج از مصر آن را به تصرف درآوردند.
كلبهي احزان: در قصهي يوسف مراد از آن «بيت الاحزان» است. يعني خانهاي كه يعقوب بنا كرده بود و دور از اهلبيت خويش بدانجا ميرفت و رو به ديوار بر فراق يوسف ناله و نوحه ميكرد.
حافظ ميگويد:
اينكه پيرانهسرم صحبت يوسف بنواخت اجر صبريست كه در كلبهي احزان كردم
شبي به كلبهي احزان عاشقان آئي دمي انيس دل سوگوار من باشي
حافظ مكن انديشه كه آن يوسف مهرو بازآيد و از كلبهي احزان به درآيي
بدين شكستهي بيت الحزن كه ميآرد نشان يوسف دل از چه زنخدانش
صفير بلبل شوريده و نفير هزار براي وصل گل آيد برون ز بيت حزن
ميتوان تفسيري عرفاني داشت كه انوار جمال حق از ديدهي دل حافظ پوشيده شده و فراق در بين آنها افتاده كه باعث غم بسيار گشته است. و ميگويد اي دل، محبوب در حجاب عزت و مستور در نقاب جلال، باز آيد و نزول فرمايد به دارالملك تو، به حكم «القلب بيت الله» منزل اوست. غصه مخور و كلبهي غمگين و دلمردهي تو يك روز به جلوهي جمال با كمال تو گلستان ميشود. – «فان مع العسر يسرا ان مع العسر يسرا»
اين دل غم ديده، حالش به شود، دل بدمكن وين سر شوريده، بازآيد به سامان، غم مخور
دل بدمكن: مترس – مهراس – انديشناك مشو (به تعبير امروزي به دلت بد نيار)
ميگويد: اي دلي كه از بعد و فراق غمديده شدي حال تو خوب شود به قرب و وصال مايوس مشو و غصه نخور.
گر بهار عمر باشد، باز بر تخت چمن چتر گل در سركشي اي مرغ خوشخوان،غم مخور
منظور از مرغ خوشخوان، بلبل است. چمن هم در اينجا يعني باغ و حافظ گل سرخ را در باغ چون پادشاهي بر تخت مينشاند. چتر گل بر سر كشيدن هم يعني او در ميان گلها پنهان ميشود و باز هم در اين بيت براي تسلي بيشتر دل ميگويد: اگر بهار عمر از خزان اجل چند گاه مهلت مييابد باز بر تخت چمن حلاوت و عشرت، سايه ي محبوب بر سر بكشي و به راحتي كلي برسي اي دل غم مخور و ناله مكن
دور گردون، گر دو روزي بر مراد ما نرفت دائما يكسان نباشد حال دوران، غم مخور
باز جهت تسلي دل ميگويد: اگر مدت زمان كوتاهي پيشآمدها و اتفاقات روزگار چنان كه ما ميخواستيم نبود. قرار نيست هميشه اين طور باشد ناراحت و نگران نباش.
هان! مشو نوميد چون واقف نهاي از سر غيب باشد اندر پرده بازيهاي پنهان، غم مخور
سر غيب در اينجا يعني آنچه در قضاي الهي است و ما از آن اطلاع نداريم و نميدانيم پيش خواهد آمد.
در اينجا حافظ ميگويد: آگاه باش اي دل زنهار مشو نااميد وقتي واقف به سر غيب نيستي. و مطمئن باش در پشت اين دنياي ظاهري اتفاقاتي ميافتد كه گاهي كوهي به كاهي و كاهي به كوهي تبديل ميشود.
اي دل ار سيل فنا بنياد هستي بركند چون تو را نوح است كشتيبان، ز طوفان غم مخور
سيل فنا يعني زندگي گذراي اين جهان، گذشت عمر و مراد از نوح ميتواند «پيامبر بزرگ اسلام(ص)» باشد.
همانطور كه سعدي ميگويد:
چه غم ديوار امت را كه دارد چون تو پشتيبان چه باك از موج بحر آن را كه باشد نوح كشتيبان
و شاعري ديگر دارد كه:
سيد عالم برد كشتي امت بركنار اي غريب ناشناور، شو زطوفان غم مخور
يعني: اگر سيل فنا بنياد هستي كل كائنات را از بيخ و بن بركند هيچ وقت از اين طوفان ناراحت نباش در حالي كه كشتيباني چون نوح داري چرا كه او تو را به ساحل مراد خواهد رساند.
در بيابان، گر به شوق كعبه خواهي زد قدم سرزنشها گر كند خار مغيلان، غم مخور
كعبه: در اصطلاح عرفا «مقام وصل» را گويند بعضي هم جمال الله را گويند و بعضي وجه الله، كه در اين جا هر سه معني مناسب است.
مغيلان: درختي است پر از خارهاي سر تيز كه در بيابانهاي مكه ميرويد.
معني: پيش آمدهاي ناگوار و سخت زندگي هميشه هست و انسان اگر ميخواهد به مقصد اصلي كه همان كعبهي عشق است برسد بايد اين سختيها را كه چون خار مغيلان ناگوار است تحمل كند و به اميد وصل و چشيدن حلاوت آن غمگين نباشد.
گر چه منزل بس خطرناك است و مقصد بس بعيد هيچ راهي نيست كآن را نيست پايان، غم مخور
اگر چه منازل راه طلب بسيار خطرناك است و در هر منزلي هزاران درد سر و آزار و اذيت تعبيه شده و مقصد كه عبارت از مشاهدهي معشوق است از غايت طول اين راه جانكاه ناپديد شده در پس سختيهاست اما هيچ راهي در دنيا نيست كه پاياني نداشته باشد پس ناراحت مباش.
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب جمله ميداند خداي حال گردان، غم مخور
رقيب در كلام حافظ مكرر به معني كسي كه راقب نگهبان معشوق و مانع وصال اوست بكار ميرود.
حال گردان: معني همان «يا مقلب القلوب» و «محول الاحوال» يعني خداوند فرياد رس است و حال بد را به نيكو مبدل ميگرداند.
انوري ميگويد:
من نگويم كه جز خداي كسي حال گردان و غيب دان باشد
نظامي ميگويد:
حال گردان تويي به هر ساني نيست كس جز تو حال گرداني
به تعبيري حافظ به دل ميگويد: حال ما اي دل با درد دوري محبوب و تعديهاي رقيب جمله و تمام خدا ميداند و اوست كه هميشه حال انسان را متحول ميكند از اين رو هيچ گاه ناراحت مباش.
حافظا در كنج فقر و خلوت شبهاي تار تا بود وردت دعا و درس قرآن، غم مخور
ورد در اينجا با اصطلاح خاص به معني تكرار يك لفظ يا يك عبارت، كمي فرق دارد و دامنهي گستردهتري دارد.
دعا هم به معني آن وظايف و اورادي كه به آن خداي تعالي را ميخوانند وقت حاجت مستعمل شده است.
چون در بيتهاي قبلي گفت سختيهاي زيادي در اين راه است در اينجا خود را تسلي ميدهد و ميگويد: اي حافظ در كنج صبر و گوشهي تنهايي شبهاي تار تا همدمي مانند قرآن و دعا داري ناراحت مباش. زيرا اين دو تو را از خطرات راه ميرهاند.
در پناه خالق نيلوفرها شاد باشيد و شاداب........