نیکی....

سلامی چو بوی خوش آشنایی
اول: دوست خوبم جناب فرهاد خان در مورد «گذار» و «گزار» پرسیده بود:
هرگاه در ادبیات بخواهیم چیزی را واقعا جایی قرار بدهیم از«گذار» استفاده می کنیم:
مانند: کتاب را روی میز بگذار
دستت را روی سرت بگذار و...
اما هرگاه از گذاشتن بخواهیم در معنی مجازی استفاده کنیم از«گزار» استفاده می کنیم.
مانند: نمازگزار. سپاسگزار. خدمتگزار...

دوم: اسمش فلمينگ بود . کشاورز اسکاتلندي فقيري بود. يک روز که براي تهيه معيشت خانواده بيرون رفت، صداي فرياد کمکي شنيد که از باتلاق نزديک خانه مي آمد. وسايلشو انداخت و به سمت باتلاق دويد.اونجا ، پسر وحشتزده اي رو ديد که تا کمر تو لجن سياه فرو رفته بود و داد ميزد و کمک مي خواست. فلمينگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدريجي و وحشتناک نجات داد.
روز بعد، يک کالسکه تجملاتي در محوطه کوچک کشاورز ايستاد.نجيب زاده اي با لباسهاي فاخر از کالسکه بيرون آمد و گفت  پدر پسري هست که فلمينگ نجاتش داد.
نجيب زاده گفت: ميخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگي پسرم را نجات داديد.
کشاورز اسکاتلندي گفت: براي کاري که  انجام دادم چيزي نمي خوام و پيشنهادش رو رد کرد.
در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعيتي بيرون اومد. نجيب زاده پرسيد: اين پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پيشنهادي دارم.اجازه بدين پسرتون رو با خودم ببرم و تحصيلات خوب يادش بدم..اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآينده مردي ميشه که ميتونين بهش افتخار کنين” و کشاورز قبول کرد.
بعدها، پسر فلمينگ کشاورز، از مدرسه پزشکي سنت ماري لندن فارغ التحصيل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمينگ کاشف پني سيلين معروف شد.
سالها بعد ، پسر مرد نجيب زاده دچار بيماري ذات الريه شد. چه چيزي نجاتش داد؟ پني سيلين.
اسم پسر نجيب زاده چي بود؟ وينستون چرچيل

راستگویی.....

به نام حضرت دوست که این همه نام و نشان از اوست
گلبانگ عشق بر لب کروبیان از اوست
آن هستی که مستی جان جهان از اوست
اول: امروز صبح ساعت پنج بود که بیدار شدم صبحانه رو که خوردم استاد اسلامی اومد دنبالم یه عزیزی رو که می خواست بره کاشان سوار ماشینش کردیم و برگشتیم دیگه دلم نیومد برم خونه دم حرم با استاد خداحافظی کردم و تو هوای مطبوع و دل انگیز صبح شروع کردم به قدم زدن. این پیاده روی چنان شور و نشاطی ایجاد کرد که همه ی خستگی ها و بی خوابی ها یه دفعه از سرم پرید. تو راه که می اومدم با خودم گفتم: راستی آدم هایی که صبح بیدار نمی شن و بامداد رو حس نمی کنن چطور تا شب می تونن سرحال و شاداب باشند؟؟!!

دوم: هرگاه در مجلسي سخن از ايران باستان مي‌شه و يا مي‌خواهيم دسته جمعي از تخت جمشيد بازديد كنيم اين جمله رو از داريوش بزرگ به خاطر دوستان مي‌آورم كه گفت:«خداوند اين سرزمين را از سه آفت بزرگ دروغ، دشمن و خشك‌سالي ايمن بدارد.»

همچنين نورالدين عبدالرحمن جامي در كتاب «نفحات الانس» راجع به دوران طفوليت عبدالقادر گيلاني اين چنين مي‌نويسد:
وي در خردي از مادر اجازه خواست تا به بغداد رود و علم فراگيرد و صالحان را زيارت كند. او اجازه داد و چهل دينار زير بغل جامه‌ي او نهاده و آن را دوخت و اورا بر صدق و راستي در همه حال، سفارش كرد، پس در راه بعد از همدان، دزدان به او رسيدند و هر يك پرسيدند:«فقير چه داري؟» گفت:«چهل دينار» گفتند:«كجاست؟» پاسخ داد:«در جامه‌ي من دوخته شده است.»، دزدان باور نكردند پس او را نزد رييس دزدان بردند، آنجا هم همان سخن را تكرار كرد. رييس دزدان دستور داد جامه‌اش را بشكافند، جامه‌ي او را شكافتند، ديد درست گفته است، علت را پرسيد.
عبدالقادر گفت:«مادرم مرا به راستگويي متعهد كرده است» اين سخن در آن راهزن موثر افتاد و بر دست عبدالقادر توبه كرد، يارانش نيز توبه كردند و اموال دزيده شده را به صاحبانش بازگردادند.

 فكر نمي‌كنم حرفهاي بالا توضيح اضافه‌اي نياز داشته باشه....

به اميد ديدار.

مخلص و مفلس....

سلام به همه دوستاي مهربونم اميدوارم كه از تعطيلات خوب استفاده كرده باشيد

اول: خدا دو تا پسر به من داده اولي اميررضا(الان دوم ابتداييه) دومي هم اردوان(الان پيش دبستاني مي‌خونه) اميررضا خيلي بابايي و اردوان بشدت طرفدار مادرشه. اين پسر چنان به مادرش عشق مي‌ورزه كه حد و حساب نداره...... چند روز پيش داشتم به رفتار و گفتارش فكر مي‌كردم. بعد يه نكته جالب اومد به ذهنم و اشك تو چشمام حلقه زد. عشق اين پسر به مادر آنچنان زياد و مثال‌زدنيه كه حتي موقعي كه مادرش دعواش مي‌كنه و در حال گريه كردنه باز هم از مادرش دست برنمي‌داره. يه بار وقتي مادرش دعواش كرد و داشت گريه مي‌كرد بهش گفتم: اردوان بابا مي‌خواهي اين مامان رو عوض كنيم بريم يه مامان مهربون برات بخريم... زود اشكاش رو پاك كرد و حالت جدي به خودش گرفت و گفت: نه بابا آخه كي مامانش رو عوض مي‌كنه؟ بهش گفتم: خوب اون تو رو اذيت كرد ناراحتت كرد ببين الان داشتي از دستش گريه مي‌كردي... جواب داد: نه بابا اون خيلي براي من زحمت مي‌كشه لباسامو مي‌شوره غذا مي‌پزه و منو مي‌بره مدرسه تو درسا كمكم مي‌‌كنه. تازه الانم كه دعوام كرد حقم بود چون شيطون منو گول زد و من ناراحتش كردم تازه ام بايد برم ازش معذرت‌خواهي كنم......

وقتي به خودم فكر كردم ديدم اي واي .... ببين اين بچه به اين سن و سال و قد و بالا چطور منت دار مادري هست كه تو زندگي كمكش مي‌كنه و مني كه اينقدر ادعاي ايمان و اخلاق و.... دارم چقدر در مقابل  خدايي كه اينهمه نعمت برايم آفريده ناشكرم.
چطور اين پسر به اين كوچيكي حتي در مواردي كه مادرش آزارش مي‌ده و دعواش مي‌كنه حاضر نيست دست از دوستي و محبت اون برداره و مني كه ادعاي انسانيت و مسلماني مي‌كنم بخاطر اندك مقام زودگذر در دنيا و بخاطر چندرغاز پول(كه بيشتر به چرك كف دست شبيه است تا مايه خوشبختي) هزاران هزار خدا و معبود براي خويش ساخته‌ام.
كلام معروفي است از حق تعالي كه فرمود: اي بنده‌ي من تو در مقابل من چنان هستي كه گويي هزاران هزار خدا داري و من چنان به تو توجه مي‌كنم كه گويي همين يك بنده را دارم.....
وقتي به رفتار اردوان در مقابل مادرش نگاه كردم ديدم او در اوج مخلصي است و پدرش در مقابل معبودش در اوج مفلسي....

 دوم:‌ نامه‌اي از يك پدر به فرزندش.... شايد بيشتر بايد به فكر پدر و مادرمان باشيم. اگر هنوز زنده هستند سعي كنيم حق فرزندي را در مورد آنها بجا بياريم....

پسر عزيزم:
روزي كه تو مرا در دوران پيري ببيني، سعي كن صبور باشي و مرا درك كني ....
اگر من در هنگام خوردن غذا خود را كثيف مي كنم، اگر نميتوانم خودم لباسهايم را بپوشم، صبور باش.
و زماني را به خاطر بياور كه من ساعتها از عمر خود را صرف آموزش همين موارد به تو كردم.
اگر در هنگام صحبت با تو، مطلبي را هزار بار تكرار مي كنم، حرفم را قطع نكن و به من گوش بده.
هنگامي كه تو خردسال بودي، من يك داستان را هزار بار براي تو مي خواندم تا تو به خواب بري.
هنگامي كه مايل به حمام رفتن نيستم، مرا خجالت نده و به من غر نزن.
زماني را به خاطر بياور كه من براي به حمام بردن تو به هزار كلك و ترفند متوسل مي شدم.
هنگامي كه ضعف مرا در استفاده از تكنولوژي جديد مي بيني، به من فرصت فراگيري آن را بده و با لبخند تمسخرآميز به من نگاه نكن ...
من به تو چيزهاي زيادي آموختم... چگونه بخوري، چگونه لباس بپوشي ... و چگونه با زندگي مواجه شوي
هنگامي كه در زمان صحبت، موضوع بحث را از ياد مي برم، به من فرصت كافي بده كه به ياد بياورم در چه مورد بحث ميكرديم و اگر نتوانستم به ياد بياورم، از من عصباني نشو.
مطمئن باش كه آنچه براي من مهم است با تو بودن و با تو سخن گفتن است نه موضوع بحث!
اگر مايل به غذا خوردن نبودم، مرا مجبور نكن. به خوبي مي دانم كه چه وقت بايد غذا بخورم .
هنگامي كه پاهاي خسته ام به من اجازه راه رفتن نمي دهند ....
دستانت را به من بده ... همانگونه كه در كودكي اولين گامهايت را به كمك من برداشتي
و اگر روزي به تو گفتم كه نمي خواهم بيش از اين زنده باشم و دوست دارم بميرم ... عصباني نشو. روزي خواهي فهميد كه من چه مي گويم.
تو نبايد از اينكه مرا در كنار خود مي بيني احساس غم، خشم و ناراحتي كني. تو بايد در كنار من باشي و مرا درك كني و مرا ياري دهي، همانگونه كه من تو را ياري كردم كه زندگي ات را آغاز كني
مرا ياري كن در راه رفتن. مرا با عشق و صبوري ياري ده كه راه زندگي ام را به پايان ببرم.
من نيز پاداش تو را با لبخندي و عشقي كه همواره به تو داشته ام خواهم داد.
دوستت دارم پسرم.

به امید روزگاری سرشار از شادابی و نشاط

زندگي بهتر.....

يه بار ديگه سلام

اون فايل‌ها يادتونه كه گفتم مطالب جالبي توش هست؟؟
خوب حالا اينهم يه موضوع جالب ديگه از همون سري اميدوارم كه براتون مفيد باشه....
همه ما خودمان را چنين متقاعد ميكنيم كه با ازدواج زندگي بهتري خواهيم داشت،
وقتي بچه دار شويم بهتر خواهد شد، و با به دنيا آمدن بچه‌هاي بعدي زندگي بهتر...

ولي وقتي مي‌بينيم كودكانمان به توجه مداوم نيازمندند، خسته ميشويم.
بهتر است صبر كنيم تا بزرگتر شوند.
فرزندان ما كه به سن نوجواني ميرسند، باز كلافه ميشويم، چون دايم بايد با آنها سروكله بزنيم. مطمئناً وقتي بزرگتر شوند و به سنين بالاتر برسند، خوشبخت خواهيم شد.
با خود ميگوييم زندگي وقتي بهتر خواهد شد كه :
همسرمان رفتارش را عوض كند،
يك ماشين شيكتر داشته باشيم،
بچه هايمان ازدواج كنند،
به مرخصي برويم
و در نهايت بازنشسته شويم...

حقيقت اين است كه براي خوشبختي، هيچ زماني بهتر از همين الآن وجود ندارد.
اگر الآن نه، پس كي؟ زندگي همواره پر از چالش است.
بهتر اين است كه اين واقعيت را بپذيريم و تصميم بگيريم كه با وجود همه اين مسائل،
شاد و خوشبخت زندگي كنيم.

خيالمان ميرسد كه زندگي، همان زندگي دلخواه،
موقعي شروع ميشود كه موانعي كه سر راهمان هستند ، كنار بروند:
مشكلي كه هم اكنون با آن دست و پنجه نرم ميكنيم،
كاري كه بايد تمام كنيم،
زماني كه بايد براي كاري صرف كنيم،
بدهي‌هايي كه بايد پرداخت كنيم و ... 
بعد از آن زندگي ما، زيبا و لذت بخش خواهد بود!

بعد از آنكه همه اينها را تجربه كرديم،
تازه مي فهميم كه زندگي، همين چيزهايي است كه ما آنها را موانع مي‌شناسيم.
اين بصيرت به ما ياري ميدهد تا دريابيم كه جاده‌اي بسوي خوشبختي وجود ندارد.

خوشبختي، خودٍ همين جاده است.

پس بياييد از هر لحظه لذت ببريم.
براي آغاز يك زندگي شاد و سعادتمند لازم نيست كه در انتظار بنشينيم:
در انتظار فارغ التحصيلي، بازگشت به دانشگاه، كاهش وزن ، افزايش وزن،
شروع به كار، ازدواج، شروع تعطيلات، صبح جمعه،
در انتظار دريافت وام جديد، خريد يك ماشين نو، باز پرداخت قسطها،
بهار و تابستان و پاييز و زمستان،
اول برج، پخش فيلم مورد نظرمان از تلويزيون، مردن، تولد مجدد و...

خوشبختي يك سفر است، نه يك مقصد.
هيچ زماني بهتر از
همين لحظه
براي شاد بودن وجود ندارد.
زندگي كنيد و از حال لذت ببريد.

اكنون فكر كنيد و سعي كنيد به سؤالات زير پاسخ دهيد:
پنج نفر از ثروتمندترين مردم جهان را نام ببريد.
برنده‌هاي پنج جام جهاني آخر را نام ببريد.
آخرين ده نفري كه جايزه نوبل را بردند چه كساني هستند؟
آخرين ده بازيگر برتر اسكار را نام ببريد.

نميتوانيد پاسخ دهيد؟ نسبتاً مشكل است، اينطور نيست؟
نگران نباشيد، هيچ كس اين اسامي را به خاطر نمي آورد.

روزهاي تشويق به پايان ميرسد!
نشانهاي افتخار خاك مي گيرند!
برندگان به زودي فراموش ميشوند!


اكنون به اين سؤالها پاسخ دهيد:
نام سه معلم خود را كه در تربيت شما مؤثر بوده‌اند ، بگوييد.
سه نفر از دوستان خود را كه در مواقع نياز به شما كمك كردند، نام ببريد.
افرادي كه با مهربانيهايشان احساس گرم زندگي را به شما بخشيده‌اند، به ياد بياوريد.
پنج نفر را كه از هم صحبتي با آنها لذت ميبريد، نام ببريد.


حالا ساده تر شد، اينطور نيست؟
افرادي كه به زندگي شما معني بخشيده‌اند، ارتباطي با "ترين‌ها" ندارند،
ثروت بيشتري ندارند، بهترين جوايز را نبرده‌اند، ...  
آنها كساني هستند كه به فكر شما هستند، مراقب شما هستند،
همانهايي كه در همه شرايط، كنار شما ميمانند .

كمي بيانديشيد. زندگي خيلي كوتاه است.
و شما در كدام ليست قرار داريد؟ نميدانيد؟

اجازه دهيد كمكتان كنم.
شما در زمره مشهورترين نيستيد...،
اما از جمله كساني هستيد كه براي درميان گذاشتن اين پيام در خاطرمن بوديد.

مدتي پيش، در المپيك سياتل،
9 ورزشكار دو و ميداني كه هركدام گرفتار نوعي عقب ماندگي جسمي يا روحي بودند،
بر روي خط شروع مسابقه دو 100 متر ايستادند،
مسابقه با صداي شليك تفنگ، شروع شد.
هيچكس ، آنچنان دونده نبود، اما هر نفر ميخواست كه در مسابقه شركت كند و برنده شود.

آنها در رديفهاي سه تايي شروع به دويدن كردند،
پسري پايش لغزيد ، چند معلق زد و به زمين افتاد، و شروع به گريه‌ كرد.
هشت نفر ديگر صداي گريه او را شنيدند.
حركت خود را كند كرده و از پشت سر به او نگاه كردند...
ايستادند و به عقب برگشتند... همگي...

دختري كه دچار  سندرم دان (ناتواني ذهني) بود كنارش نشست،
او را بغل كرد و پرسيد "بهتر شدي ؟"
پس از آن هر 9 نفر دوشادوش يكديگر تا خط پايان گام برداشتند.

تمام جمعيت روي پا ايستاده و كف زدند. اين تشويقها مدت زيادي طول كشيد.

شاهدان اين ماجرا، هنوز هم در باره اين موضوع صحبت ميكنند. چرا؟

زيرا از اعماق درونمان ميدانيم كه
در زندگي چيزي مهمتر از برنده شدن خودمان وجود دارد.

مهمترين چيز در زندگي، كمك به سايرين براي برنده شدن است.
حتي اگر به قيمت آهسته تر رفتن و تغيير در نتيجه مسابقه اي باشد كه ما در آن
شركت داريم.

اگراين پيام را با عزيزانمان درميان بگذاريم،
شايد موفق شويم تا قلبمان را تغيير دهيم، شايد هم قلب شخص ديگري را، ...

”شعله يك شمع با افروختن شمع ديگري خاموش نميشود"

(ترجمه: عبدالرضا زارعي)

به اميد ديدار... آرزو دارم كه تعطيلات بانشاطي را پيش رو داشته باشيد...


معشوق در ادبیات فارسی....

سلام به همه ی دوستای مهربونم امیدوارم که روزگاری سرشار از شادابی و نشاط در پیش رو داشته باشید....

اول: خیلی دوست داشتم می تونستم هر چی دلم می خواد اینجا بنویسم می دونید مشکل ما آدما اینه که هیچ وقت نمی تونیم خودمون باشیم... اینکه طوری حرف بزنی که عقیده و اعتقادته نه اون طوری که شنونده ها دوست دارن بشنوند. اونوقت تو میشی آدم مردم و آدم خودت نیستی افکارت می شه خواسته های مردم نه خواسته های خودت و.....
امروز از اون روزهاییه که خیلی دوست داشتم تمام احساسم رو به شما منتقل کنم و همه ی اون چیزی که تو دلمه رو براتون بازگو کنم. ولی به قولی بعضی از حرفها هیچ وقت سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند... حیف کاش می شد یه عالم دیگه ای ساخت و بعد اونجا نشست و هرچی که دوست داشتی می گفتی و هیچ کس سرزنشت نمی  کرد هیچ کس تو خط کشی های ذهنش تو رو از دیگران جدا نمیکرد هیچ کس محکومت نمیکرد هیچ کس..... هیچ کس......

دوم: وقتی وبلاگ چهارسوق رو دیدم که یه آدم برفی قشنگ و موزون ساخته بودند یاد نقاشی افتادم که یه روز سر کلاس حافظ خوانی برای بچه ها کشیدم البته اونقدر نقاشیم کج و ماوج بود که همه بچه ها خندیدند... البته زیاد تقصیر من نبود آخه اون نقاشی مربوط بود به معشوقه در ادبیات فارسی....
می دونید بدقواره ترین و زشت ترین معشوقه در ادبیات فارسی است می گید نه حالا ذهنتو آماده کنید و این چیزهایی که من میگم رو در ذهنتون مجسم کنید(چون اینجا نمی شه نقاشی کرد ولی اینهایی رو که میگم رو اگر تونستید روی یه کاغذ بکشید بعد ببینید چی از آب در میاد...)

قد و وبالا                                =   سرو (بلند بلند)
چشم ها                               =   نرگس(از کوچکترین گلهای طبیعت)
ابروها                                    =   کمان رستم (می گن خیلی بزرگ بوده)
لب                                        =  غنچه (همه می دونن خیلی کوچیکه)
صورت                                    =   قرص ماه(به همون بزرگی)
زنخدان(فرورفتگی روی چانه)      =   یه چاه عمیق(چاه زنخدان معروف)
کمر                                       =   باریک باریک(بعضی وقتها اندازه مو)
زلف                                       =   کمند بلند بعضی وقت ها هم یادآور درخت بید
گونه ها (لپ ها)                      =   دو تا سیب سرخ
مزگان                                    =   تیرهای بزرگ          
و .....

حالا اینهایی رو که گفتم همش رو یکجا مجسم کنید بعد هم به این شعر حافظ خوب توجه کنید و ببینید اگر همچین هیولایی نصف شب بیاد سراغ آدم چه اتفاقی می افته؟؟
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست         پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان            نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
              
(یادش بخیر اون روز چقدر تو کلاس سر این نقاشی و این تعبیرها خندیدیم....)
بگذریم زیاد فکرشو نکنید. راستی دلم نیومد این غزل رو تا آخر براتون ننویسم جدای از طنز بالا این غزل حافظ یکی از غزل های ناب دیوان این رند عالم سوز فرزانه ی ماست. کامل غزل به شرح زیر است:
                        
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست            پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان               نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین                           گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند                     کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر                       که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم                       اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
خنده جام می و زلف گره گیر نگار                            ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
 

                                

پیش داوری.....

سلامی چو بوی خوش آشنایی                           بدان مردم دیده روشنایی

چند روز پيش يكي از دوستان مجموعه‌ي كم‌نظيري رو برام هديه آورد و براي من كه بعد از مدتها  مطلب تكان دهنده‌اي رو نخونده بودم خيلي جالب بود. جاتون خالي حسابي با اين فايل‌ها و تصاوير و موسيقي‌ها حال كردم و به قول بچه‌هاي پايين شهر دلي از عزا درآوردم.
يكي از مطالبي كه خيلي برام جالب بود فايلي بود به نام پيش داوري...

 به شما،

 (انسان ساده/معمولی/ بازاری/دانشمند/محقق/سياسی)

 اين امکان را ميدهند که يک رييس برای دنيا انتخاب کنيد که بتواند دنيا را به بهترين وجه رهبری کرده، صلح، ترقی و خوشبختی برای بشريت به ارمغان بياورد. بين اين سه داوطلب کدام را انتخاب ميکنيد؟

 قبلا يک سئوال:

شما مشاور و مددکار اجتماعی هستيد... زن حامله ای ميشناسید که هشت فرزند دارد.

سه فرزند او ناشنوا، دو فرزند کور و يکی عقب مانده هستند.

در ضمن اين خانم خود مبتلا به مرض مهلک سيفيليس است.

از شما مشورت ميخواهد که آيا سقط جنين بکند يا خير...

با تجارب زندگی که داريد به ايشان چه پيشنهاد ميکنيد؟

خواهيد گفت کورتاژ کند؟

 

فعلا برويم سراغ سه نامزد رياست بر جهان

شخص اول

او با سياستمداران رشوه خوار و بدنام کار ميکند،

از فالگير، غيب گو و منجم مشورت ميگيرد.

در کنار زنش دو معشوقه دارد. شديدا سيگاری بوده

و روزی هم ده ليوان مشروب (مارتينی) ميخورد.

 

شخص دوم

از دو محل کار اخراج شده، تا ساعت 12 ظهر ميخوابد، در مدرسه چند بار رفوزه شده.

در زمان جوانی ترياک ميکشيده و تحصيلات آنچنانی ندارد.

 ايشان روزی هم يک بطر ويسکی ميخورد، بی تحرک و چاق است.

 

شخص سوم

دولت کشورش به ايشان مدال شجاعت داده. گياه خوار بوده و دارای سلامتی

کامل است. به سيگار و مشروب اکيدا دست نميزند

و در گذشته هيچگونه رسوايي ببار نياورده.

به چه کسی رای ميدهيد؟

 

خوب فكر كنيد. چرا عادت كرديم هميشه در نگاه اول همه چيز رو فداي تحليل‌هاي شخصي خودمون بكنيم و بعد هم عقيده داشته باشيم كه ما عقل كل هستيم..... راستي هيچ ميدونيد به قول يكي از بزرگان: هيچ چيز تو دنيا به اندازه‌ي عقل و درايت بطور عادلانه تقسيم نشده چون هر كسي ادعا دارم كه بيش از ديگران مي‌فهمد(شما چطور؟؟؟! هيچ وقت حس كرده‌ايد كه شايد فلاني يه ذره بيشتر از شما بفهمد؟؟!)
بياييد همين الان بشينيم يه چرتكه بندازيم ببينيم چقدر در زندگي پيش‌داوري كرديم و چقدر اين پيش‌داوري‌هاي ما غلط از آب درآمده...
فكر كنيم با پيش‌داوري‌هاي غلطمون چقدر با آبرو و شخصيت انسان‌ها بازي كرديم؟؟؟
فلاني چون در نگاه اول نظرمون رو جلب نكرد پس تا آخر ديگه اصلا هركاري بكنه فايده نداره... (متاسفانه در مملكت ما برخورد اول خيلي مهمه چون تمام شخصيتت رو در همون لحظه‌ي اول مورد نقد و بررسي قرار مي‌دن و بدون اينكه چيز زيادي ازت بدونن طبقه‌بندي مي‌شي...)
بذاريد يه تجربه‌ي شخصي براتون بگم. چون براي خودم خيلي جالب بود. سالها پيش – حدود صدوپنجاه سال پيش – (مثلا رد گم كني بود و نكته‌ي انحرافي) رييس ما عوض شد. روز اولي كه رييس جديد مي‌خواست معرفي بشه همه منتظر بوديم تا ببينيم كه كي هست و چه شكليه؟
قبل از جلسه كلي روي اينترنت دنبال اسمش گشتيم ولي چيز زيادي دستگيرمون نشد. جلسه كه شروع شد تا ديديمش گفتم بچه‌ها بيچاره شديم اين از اون رييس‌هاست كه پوست همه رو بكنه. تو مراسم معارفه از اول تا آخري كه حرف مي‌زد هر چي نگاهش كردم ديدم اصلا و ابدا نمي‌شه حتي يه ذره مهربوني و اخلاق تو شخصيتش پيدا كرد. چندنفري كه كنار هم نشسته بوديم به زمين و زمان بدوبيراه مي‌گفتيم بخاطر شانس بدمون كه بايد با همچين آدمي سروكله بزنيم.
به بچه‌ها گفتم من زياد اهل مدارا با اين جور آدم‌ها نيستم كارم رو درست مي‌كنم وسريع مي‌رم يه بخش ديگه.
تو اون روزها شروع كردم به لودگي و مسخره بازي كه هر طور شده از چشم رييس بيفتم حتي وقتي با هم حرف مي‌زديم تا رييس بفهمه كه چه كارهايي بلدم اولين چيزي كه بهش گفتم اين بود كه:‌ ببخشيد من از آدم‌هاي هم‌تيپ شما خوشم نمياد. من اصلا با اين قشر مشكل دارم.
توقع داشتم كه بهم بگه خوب برو به سلامت. ولي ديدم خنديد و چيزي نگفت.

بعد از مدتي كه اين آسياب هي گشت و گشت ديديم اي بابا اين بنده خدا آخر اخلاق و ادب و نزاكت و علم و دانش.(البته نمي‌گم اخلاقش از چه نوع اخلاقيه  شايد بشناسيدش...)
بعدها شخصيتش خيلي برام جالب اومد و يه روز بهش گفتم كه چطور در نخستين نگاه در مورد پيش‌داوري كرديم و نسبت بهش ديد منفي داشتيم.

راستي اصلا به من نيومده كه مطلب كوتاه بنويسم. نمي‌دونم شما كدام گزينه رو انتخاب كرديد ولي به ترتيب كانديداهاي شماره يك تا سه افراد زير هستند:

 کانديد اول: فرانکلين روزولت

کانديد دوم: وينستون چرچيل

کانديد سوم: آدولف هيتلر

حالا باز گرديد و دوباره شخصيت‌هاي معرفي شده در اول مطلب رو مرور كنيد. راستي تا يادم نرفته:

اگر به آن خانم پيشنهاد سقط جنين داديد همان بس که لودويگ فان بتهوون را به كشتن داديد!

 شايد بتوان از اين نوشتار اين درس را گرفت كه:

پيش داوری خوراک روزمره ما انسانها...

از بزرگترين اشتباهات بشر است!

 در پایان مي‌خواستم يكي از شاهكارهاي شعر فارسي رو كه نمونه‌ي مثال‌زدني از پيش‌داوري هست رو براتون اينجا بيارم. بعد ديدم شايد زياد جالب نباشه. اگر كسي خواست اون شعر رو بخونه مي‌تونه روي اينترنت به دنبال اين جمله بگرده«صد دعا از دل محزون و پريشان احوال»

يادتون باشه در اين شعر در مصراع‌هاي اول شما دچار پيش‌داوري مي‌شيد و ذهنتون به شدت به سمتي مي‌ره كه هيچ راهي براي اصلاحش پيدا نمي‌كنيد ولي به مجردي كه مصراع دوم رو مي‌خونيد ذهن شما از تمام پيش‌داوري‌ها پاك مي‌شه. در مورد اين شعر داستان معروفي است كه مي‌گويند يكي از پادشاهان گفت كدام شاعري مي‌تواند در بالا رفتن از پله‌هاي قصر مرا همراهي كند بدين ترتيب كه هر پله‌اي كه با پاي راست روي آن قدم مي‌گذارم مصراعي بگويد كه فرمان تنبيه شديد او را صادر كنم و هر پله‌اي كه با پاي چپ برداشتم فرمان دهم تا او را پاداشي عطا كنند. و بدين ترتيب يكي از شعراي خوش ذوق اين شعر را در همراهي پادشاه از پايين پله‌ها تا ورودي كاخ مي‌سرايد...

ايام عزت مستدام و التماس دعا

اعداد در قرآن....

اين روزها دارم كتاب «تلمود» رو مي‌خونم. به زودي مختصري از اون رو براتون مي‌ذارم روي وبلاگ(البته با اجازه جناب خاك خيس)، فعلا براي اينكه كسي وصله‌اي چيزي نچسبونه اين مطالب جالب رو درباره‌ي قرآن بخونيد....

بد نيست بدانيد كه كلمات زير چند بار در قرآن تكرار شده است:

دنيا: ١١۵                                     آخرت: ١١۵
ملائکه: ٨٨                                   شياطين: ٨٨
زندگی: ١۴۵                                 مرگ: ١۴۵
سود: ۵٠                                      زيان: ۵٠
ملت: ۵٠                                      پيامبران: ۵٠
ابليس: ١١                                     پناه جوئی از شرّ ابليس: ١١
مصيبت: ٧۵                                  شکر: ٧۵
صدقه: ٧٣                                    رضايت: ٧٣
فريب خوردگان: ١٧                          مردگان: ١٧
مسلمين: ۴١                                  جهاد: ۴١
طلا: ٨                                        زندگی راحت: ٨
جادو: ۶٠                                      فتنه: ۶٠
زکات: ٣٢                                     برکت: ٣٢
ذهن : ۴٩                                    نور: ۴٩
زبان: ٢۵                                      موعظه: ٢۵
آرزو: ٨                                        ترس: ٨
آشکارا سخن گفتن: ١٨                     تبليغ کردن: ١٨
سختی: ١١۴                                  صبر: ١١۴
محمد: ۴                                      شريعت (آموزه های حضرت محمد (ص)): ۴
مرد: ٢۴                                       زن: ٢۴
نماز: ۵
ماه: ١٢
روز: ٣۶۵
دريا : ٣٢ ، زمين (خشکی): ١٣

گريستن اميركبير.....

سلام به همه‌ي دوستاي مهربونم اميدوارم كه هفته‌اي سرشار از شادابي و نشاط درپيش داشته باشيد..
اول:ديشب داشتم سريال تلويزيون رو نگاه مي‌كردم وقتي داستان اميركبير و سختي‌ها و مشكلاتي كه براش پيش آورده بودند رو مي‌ديدم بي‌اختيار اشك تو چشمام حلقه زد و افسوس خوردم كه چرا در تاريخ مملكت ما هميشه اين تيپ آدم‌ها بايد مورد هجوم واقع بشند و افسوس بالاتر اينكه چرا اين جور آدم‌ها تعدادشان انگشت‌شماره... شما فكر مي‌كنيد اگر ايران در آن زمان بجاي يه اميركبير ده تا اميركبير داشت الان ما در چه جايگاهي در دنيا قرار داشتيم؟؟؟؟؟؟؟؟
حكايت زير يكي از خاطره‌هاي دوران صدارت اميركبير است. بخوانيم و ياد بگيريم...
سال 1264 قمري، نخستين برنامه‌ي دولت ايران براي واكسن زدن به فرمان اميركبير آغاز شد. در اين برنامه، كودكان و نوجوانان ايراني آبله‌كوبي مي‌شدند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌كوبي به امير كبير خبردادند كه مردم از روي ناآگاهي نمي‌خواهند واكسن بزنند. بويژه كه چند تن از فالگيرها و دعانويس‌ها درشهر شايعه كرده بودند كه واكسن زدن باعث راه يافتن جن به خون انسان مي‌شود.
هنگامي كه خبر رسيد پنج نفر به علت ابتلا به بيماري آبله جان باخته‌اند، امير بي‌درنگ فرمان داد هر كسي كه حاضر نشود آبله بكوبد بايد پنج تومان به صندوق دولت جريمه بپردازد. او تصور مي‌كرد كه با اين فرمان همه مردم آبله مي‌كوبند. اما نفوذ سخن دعانويس‌ها و ناداني مردم بيش از آن بود كه فرمان امير رابپذيرند. شماري كه پول كافي داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌كوبي سرباز زدند. شماري ديگر هنگام مراجعه ماموران در آب‌انبارها پنهان مي‌شدند يا از شهر بيرون مي‌رفتند.
روز بيست و هشتم ماه ربيع‌الاول به امير اطلاع دادند كه در همه‌ي شهر تهران و روستاهاي اطراف آن فقط سيصد و سي نفر آبله كوبيده‌اند. در همان روز، پاره‌دوزي را كه فرزندش از بيماري آبله مرده بوده به نزد امير آوردند. امير كبير به جسد كودك نگريست و گفت: ما كه براي نجات بچه‌هايتان آبله‌كوب فرستاديم. پيرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امير، به من گفته بودند كه اگر بچه را آبله بكوبيم جن زده مي‌شود. امير فرياد كشيد: واي از جهل و ناداني، حال، گذشته از اينكه فرزندت را از دست داده‌اي بايد پنج تومان هم جريمه بدهي. پيرمرد با التماس گفت: باور كنيد كه هيچ ندارم. اميركبير دست در جيب خود كرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حكم برنمي‌گردد، اين پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقيقه ديگر، بقالي را آوردند كه فرزند او نيز از آبله مرده بود. اين بار اميركبير ديگر نتوانست تحمل كند. روي صندلي نشست و با حالي زار شروع به گريستن كرد.
در اين هنگام ميرزاآقاخان وارد شد. او در كمتر زماني اميركبير را در حال گريستن ديده بود. علت را پرسيد و ملازمان امير گفتند كه دو كودك شيرخوار پاره دوز و بقال از بيمار آبله مرده‌اند. ميرزا آقاخان با شگفتي پرسيد: عجب، من تصور مي‌كردم كه ميرزا احمدخان، پس امير مرده است كه او اينچنين هاي‌هاي مي‌گريد. بعد از آن به امير نزديك شد و گفت: گريستن، آنهم به اين گونه، براي دو بچه‌ي شيرخوار بقال و چقال در شان شما نيست.
امير سر برداشت و با خشم به او نگريست، آنچنان كه ميرزا آقاخان از ترس بر خود لرزيد. امير اشك‌هايش را پاك كرد و گفت: خاموش باش. تا زماني كه ما سرپرستي اين ملت را بر عهده داريم، مسئول مرگشان ما هستيم.
ميرزا آقاخان آهسته گفت: ولي اينان خود در اثر جهل آبله نكوبيده‌اند.
امير با صداي رسا گفت: و مسئول جهلشان نيز ما هستيم. اگر ما در هر روستا و كوچه و خياباني مدرسه بسازيم و كتابخانه ايجاد كنيم، دعانويس‌ها بساطشان را جمع مي‌كنند. تمام ايراني‌ها اولاد حقيقي من هستند و من از اين مي‌گريم كه چرا اين مردم بايد اينقدر جاهل باشند كه در اثر نكوبيدن آبله بميرند..... روحش شاد.

اگر چه تير بلا را نشانه بود امير                                         به قاف عشق، بلند آشيانه بود امير
به بارگاه صدارت، بجا نشيمن داشت                                 بر آستان كرامت، يگانه بود امير
اگر كه توسن بيداد سركشي مي‌كرد                                 به رام كردن او، تازيانه بود امير
مگر رها شود ايران زدام استبداد                                       به گيروداد تحقق، بهانه بود امير
وجود او همه دريا، كنار او همه در                                      به موج خيز ولا، بيكرانه بود امير
عقاب قله‌ي تدبير، كوه استغناء‌                                        كجا فريفته‌ي آب و دانه بود امير؟
امين قافله، همگام رهروان زمين                                      دليل شب‌زدگان در زمانه بود امير
گشود چشمه‌ي دانش برين كوير و گذشت                         بهار عاطفه، راز جوانه بود امير
نسيم زمزمه در جويبار آزادي                                           هماي دولت اين آستانه بود امير
هر آن ترانه كه در من شكفت بهر وطن                              قسم به عشق كه روح ترانه بود امير
شهيد كينه نمي‌شد به نيش نشتر، اگر                            حريف باده و چنگ و چغانه بود امير
هنوز از رگ او خون زندگي جاريست                                چو زنده رود به دريا،‌ روانه بود امير
به كارخانه‌ي ايران نماند جنبش و جوش                           چرا كه رونق اين كارخانه بود امير
به باغ(فين) اگر آن نخل بارور افتاد                                   چه غم، به دور زمان جاودانه بود امير
به استواري اسطوره در جهان، بشكوه                              حقيقتي به وراي فسانه بود امير
زهي به مردم آزاد راي ايران‌شهر                                      كه نقد گوهرشان در خزانه بود امير
(مشفق كاشاني)

 دوم: دوست خوبم و استاد گراميم جناب خاك خيس در وبلاگشون مطلبي را با عنوان خانواده‌ي همبالين نوشته بودند. هرچند خيلي‌ها شايد در نگاه اول با اين حرف مخالفت جدي داشته باشند.(بخاطر نوع فرهنگ و اعتقادي كه ما داريم) ولي اين شيوه‌اي است كه در يك فرهنگ طرفداران زياد دارد. مطلب زير در ادامه‌ي بحث ايشون بود كه چون مقداري طولاني بود و نمي‌شد بصورت كامنت در وبلاگ ايشون بنويسم با اجازشون اينجا آوردم.

ما يک ارباب رجوع داريم تو شرکتمون که من خيلي ازش خوشم مياد، يه خانم 82 ساله که بدون عصا راه ميره، يه  کم خميده شده ولي خوب رو پاهاي خودشه و هنوزم  که هنوزه  خودش  رانندگي مي کنه، سالي يک بار هم مجبوره به خاطر سنش امتحان رانندگي شهر رو بده که مطمئن بشن ميتونه هنوز دقت داشته باشه، امروز اومده بود توشرکت و داشت کمي از خاطراتش مي گفت، يه کم که گفت من با خنده گفتم شما احتمالا ماه  آگوست به دنيا نيومدين ( من و 2 تا  از همکارام آگوستي هستيم ) با خنده گفت چرا، 12 آگوست، ( تولد منم 12 آگوست هستش (روم نشد بهش بگم فقط ما  مرداديا مثل چي اين دنيا رو سفت چسبيديم و در هر شرايطي باز هم سعي ميکنيم زندگي کنيم، خلاصه اينکه رسيد به اينجا که آقايي که 4 سال پيش فوت کرده همسر رسميش نبوده و اينها 55 سال بدون اينکه ازدواج کنن با هم  بودن  و يک بچه هم دارن که  پزشک متخصص هست و الان آمريکا زندگي مي کنه. اين خانم گفت وقتي که من 18 سالم بود با اين  دوستم ( منظورش همون آقايي بود که باهاش زندگي مي کرده ، و تمام مدت با عنوان دوستم خطابش مي کرد و معتقده که ارزش يک دوستي و رفاقت خوب بيشتر از ارزش يک  همسري بد  هست) آشنا شدم  و اومدم خونه به خواهر بزرگم جريان رو گفتم، اونموقع پدر بزرگم خونه ما بود و از صحبت هاي ما فهميد که جريان چيه (حالا حساب کنيد که چند سال پيش بوده ) 2-3 روز  بعدش برام يه کتاب دست نويس  آورد، کتابي که بسيار گرون  قيمت  بود، و با ارزش، وقتي  به من داد، تاکيد کرد که اين کتاب مال توئه مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا بايد چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ  مناسبتي به من بده، من اون کتاب رو  گرفتم و يه جايي پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندي ؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندي زد و رفت، همون  روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو  گذاشت روي ميز، من داشتم نگاهي بهش مينداختم که گفت اين مال من نيست  امانته بايد ببرمش، به  محض  گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعي ميکردم از هر صفحه اي حداقل يک مطلب رو بخونم. در آخرين لحظه که پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت. فقط چند روز طول کشيد که اومد پيشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه مي مونه، يک اطمينان برات درست مي کنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر ميکني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش رو به  دست  بيارم، هميشه مي  تونم  شام دعوتش کنم. اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديه‌بهش بدم، حتما در فرصت بعدي اين کارو مي کنم حتي اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي که اين باور در تو نيست که اين آدم مال منه، و هر لحظه فکر  ميکني  که خوب اينکه تعهدي  نداره ميتونه به راحتي دل بکنه و بره مثل يه شي با ارزش ازش نگهداري مي کني و هميشه ولع داري که  تا  جاييکه ممکنه ازش لذت ببري شايد فردا ديگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه. 
 پس اگر واقعا عاشق شدي  با اون مالکيت کليسايي لحظه هات  رو از دست نده، در مقابل کشيش و عيسي مسيح سوگند نخور، ولي از  تمام لحظه هات استفاده کن و لذت ببر، بگذار هر شنبه شب فکر کني اين شايد آخرين شنبه اي  باشه که اون با منه و همين باعث ميشه که براش شمعي روشن کني و يه  ROAST BEEF  خانگي تهيه کني و در حاليکه دستش رو توي دستت گرفتي يک شب خوب رو داشته باشي.
و همينم شد، ما 55 سال واقعا عاشق مونديم (5 سال بعد از آشناييشون تصميم گرفته بودن که با هم همخونه بشن) و تا سال 2004 با هم زندگي کرده بودن، نصف  بيشتر دنيا رو هم گشتن.

سوم: روز پنجشنبه اول صبح يكي از همكارا اومد سراغم يكي دو ساعتي با هم حرف زديم. ظاهرا يه سفارش دوست خوب كه دوباره نگرانم شده بود اومده بود كه نصيحتم كنه نكنه اين روزها با وضعيت موجود خطري تهديدم كنه. حرفهاي زيادي رد و بدل شد كه قصد ندارم اينجا بيان كنم و دوست داشتم يه پست جديد فقط در مورد صحبت‌هاي اون روز بنويسم. ولي از خير همش گذشتم. فقط يه جمله به اون دوست نگران مي‌گم
اول: از بابت نگرانيش واينكه پيكي فرستاد تا بگه نگرانتم سپاسگزارم...
دوم: كه بايد اول مي‌گفتم و مهمتر از اولي بود اينكه:
عاشقي اين نيست كه دونفر با هم زير بارون قدم بزنند
عاشقي اونه كه يه نفر چتر بشه و اون يكي هيچ وقت نفهمه كه چرا خيس نشد...!

به قول بعضي‌ها..... در پناه خالق نيلوفرها شاد باشيد و سرحال

تامل در حافظ.....

سلام به همه‌ي دوستاي مهربونم...

امروز كه اومدم پيام‌هاي وبلاگ رو خوندم دوستي گفته بود دنبال تفسيري از شعر حافظ مي‌گشتم كه تو وبلاگ شما كامل پيدا كردم و استفاده كردم. فكري به ذهنم رسيد. تصميم گرفتم براي مدتي روي بحث ادبيات بيشتر كار كنم. تا زنده هستم بيشتر از مطالب جالبي كه تو سالهاي گذشته از ادبيات غني ايران زمين خوندم رو براتون بازگو كنم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد.

چند روز پيش كتاب تامل در حافظ نوشته استاد محمدعلي اسلامي ندوشن رو خريدم كه اين روزهامشغول مطالعه‌ي اون هستم. كتاب به بررسي هفتاد و هفت غزل در ارتباط با تاريخ و فرهنگ ايران زمين مي‌پردازد كه خوندنش رو به همه‌ي دوستاي مهربونم توصيه مي‌كنم. اينك بخشي از مقدمه‌ي كتاب:

جهان‌بيني حافظ چيست؟ نخست بگوييم كه او در درجه‌ي اول براي خود شعر مي‌گفته، يعني نمي‌توانسته است نگودي. بدون گفتن، تحمل زندگي برايش مشكل مي‌شده. نه تنها از نوع شعرها اين حدس برمي‌آيد، بلكه جمع نكردن ديوانش در زمان خود و به دست خود، نيز دليل ديگري است براينكه به تاثير بيروني آن دلبستگي نداشته. مسعود سعد در زندان مي‌گفته:
گيتي به رنج و درد مرا كشته بود اگر                          پيوند عمر من نشدي نظم جانفزاي
حافظ نيز محيط دوران خود را يك زندان بزرگ مي‌ديده، از اين رو شعرهايش جنبه‌ي برون افكني و حسب حال داشته. اين حسب حال از سياست زمان و جريان فكري زمان تاثير مستقيم مي‌گرفته، و البته بعضي از آنها در دوره‌ي خاصي انتشار علني نمي‌يافته‌اند. مي‌توان تصور كرد كه غزلهاي مربوط به دوره‌ي حكومت مبارزالدين از اين دست بوده‌اند.
سبك كاراو نيزهمين گواهي را مي‌دهد. يك شعر كم و بيش زيرزميني است. حافظ، بعد از فردوسي سياسي‌ترين گوينده‌ي زبان فارسي است، ولي شعر خود را به نوعي سروده كه كمترين حد نمود سياسي داشته باشد؛ يعني در زباني است كه دم به اثيري بودن مي‌زند و براي دسترسي به آن بايد استعداد فاصله گرفتن از زمين را داشت.
طرف اصلي اعتراض او حكومت نبوده، يا حكومت كمتر از ديگران بوده. او پشتوانه و زيربناي حكومت را هدف مي‌گرفته، يعني تفكر و راه و رسم زمان. نخست با اجتماع طرف است، و از طريق اجتماع با تاريخ و از طريق تاريخ با دستگاه گرداننده‌اي كه از آن به نام - چرخ - و - گردون - ياد مي‌كند.
اين سوال پيش آمده است كه چرا كساني چون مولوي يا حافظ، اشاره‌ي مستقيم به وضع سياسي دوران خود ندارد، مثلا چرا مولوي از فجايع مغول حرف نزده است؟ من گمان ميكنم كه اينان با چيزي از نوع - فوق سياست - سر و كار داشته‌اند. يعني جريان‌هيا سياست‌ساز، و آن مبتني بر سير روزگار، سرشت انسان، و چگونگي اجتماع است.
حكومت‌گران، كارگزاران اين نظم ناهنجار بوده‌اند، نه بيشتر؛ كه نطفه‌ي آن در درون افراد وجود دارد و رهبران اخلاقي و ديني آن را در مسير مي‌افكنند. از نظر اين بزرگان، حتي جباران تاريخ، بر اثر يك سلسله معارف اعتقادي، به اعمال جبري مي‌پرداختند. مولوي آرزو داشت كه فرد فرد انسان‌ها خود را اصلاح كنند. حافظ اين سوال را پيش مي‌آورد كه چگونه خود را اصلاح كنند و حال آنكه توانايي تغيير به آنان داده نشده است؟ تنها كاري كه مي‌توانند بكنند آن است كه خود را بپالايند، يعني آگاه بمانند به جرم‌هايي كه در درون وجود است، و كوشش در زدودن آن به كار برند، و وسيله‌ي اين كار را - عشق - مي‌داند.
در انديشه‌ي حافظ، سه بدنه‌ي اصلي تشخيص داده مي‌شود كه مانند درخت و شاخه‌هايش، شاخه‌هاي ديگر از آن جدا مي‌شوند. اين سه بدنه عبارتند از: عشق، يكرنگي و روشن‌بيني....

در پست بعدي به بررسي عشق در ايران پيش از اسلام و پس از اسلام خواهم پرداخت...
فعلا تا درودي ديگر دو صد بدرود ويزدان پاك نگاهبانتان باد....

اشتباه با برنامه

اين مطلب امروز به دستم رسيد بد نيست بخونيد.....
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی،حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوري هم پول بیشتري گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم،دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام.

شرح حکایت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک)

خود را رونق می بخشد. « گدایی » ملا نصرالدین با بهره گیري از استراتژي ترکیبی بازاریابی، قیمت کم تر و ترویج، کسب و کار او از یک طرف هزینه کمتري به مردم تحمیل می کند و از طرف دیگر مردم را تشویق می کند که به او پول بدهند.

اگر کاري که می کنی ، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.

شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی)

ملا نصرالدین درك درستی از باورهاي اجتماعی مردم داشته است. او به خوبی می دانسته که گداها از نظر مردم آدم هاي احمقی هستند. او می دانسته که مردم، گدایی (یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن) را دوست ندارند و تحقیر می کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است .

اگر بتوانی باورهاي مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد.

شرح حکایت 3 (دیدگاه حکومت ماکیاولی)

ملا نصرالدین درك درستی از نادانی هاي مردم داشته است. او به خوبی می دانسته هنگامی که از دو سکه طلا و نقره مردم ، شما نقره را بر می دارید آنها احساس میکنند که طلا را به آنها بخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید تا بفهمند که سکه طلا هم از اول مال خودشان بوده است .و این زمان به اندازه آگاهی و درك مردم میتواند کوتاه شود. هرچه مردم نا آگاهتر بمانند زمان درك این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانیتر خواهد بود. در واقع ملانصرالدین با درك میزان جهل مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است .

اگر بتوانی ضعفهاي مردم را بفهمی میتوانی سر آنها کلاه بگذاري ! و آنها هم مدتی لذت خواهند برد

این هم نتیجه گیري امروزي البته به شیوه بدبینانه :

شما به تعدادي از مردم 100 هزار تومان ( 100 دلار ) بابت سهام عدالت! یا هر چیز دیگر بده (حداکثر معادل 4 میلیارد دلار)،

آنوقت میتوانی براي مدتی 400 میلیارد دلار درآمد نفت را هر جور خواستی خرج کنی!! البته مدت آن به میزان ناآگاهی مردم بستگی دارد!

لطف حق.....(موسی را و نمرود را)

خیلی حرف داشتم درباره این شعر براتون بزنم. ولی گفتم خودتون بخونید شاید حرفهای من مانع برداشتهای شما بشه... پس خودتون بخونید ولی با دقت....
لطف حق
مادر موسی، چو موسی را به نیل                 در فکند، از گفته‌ی رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه                    گفت کای فرزند خرد بی‌گناه
گر فراموشت کند لطف خدای                         چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت بیاد                                   آب خاکت را دهد ناگه بباد
وحی آمد کاین چه فکر باطل است                  رهرو ما اینک اندر منزل است
پرده‌ی شک را برانداز از میان                         تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی                            دست حق را دیدی و نشناختی
در تو، تنها عشق و مهر مادری است              شیوه‌ی ما، عدل و بنده پروری است
نیست بازی کار حق، خود را مباز                  آنچه بردیم از تو، باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است               دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغیان میکنند                       آنچه میگوئیم ما، آن میکنند
ما، بدریا حکم طوفان میدهیم                       ما، بسیل و موج فرمان می‌دهیم
نسبت نسیان بذات حق مده                       بار کفر است این، بدوش خود منه
به که برگردی، بما بسپاریش                       کی تو از ما دوست‌تر میداریش
نقش هستی، نقشی از ایوان ماست           خاک و باد و آب، سرگردان ماست
قطره‌ای کز جویباری میرود                           از پی انجام کاری میرود
ما بسی گم گشته، باز آورده‌ایم                  ما، بسی بی توشه را پرورده‌ایم
میهمان ماست، هر کس بینواست               آشنا با ماست، چون بی آشناست
ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند                    عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت           زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت
کشتئی زاسیب موجی هولناک                  رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
تند بادی، کرد سیرش را تباه                       روزگار اهل کشتی شد سیاه
طاقتی در لنگر و سکان نماند                      قوتی در دست کشتیبان نماند
ناخدایان را کیاست اندکی است                  ناخدای کشتی امکان یکی است
بندها را تار و پود، از هم گسیخت                موج، از هر جا که راهی یافت ریخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد                  زان گروه رفته، طفلی ماند خرد
طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت               بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول، وهله، چون طومار کرد              تند باد اندیشه‌ی پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن                       این بنای شوق را، ویران مکن
در میان مستمندان، فرق نیست                 این غریق خرد، بهر غرق نیست
صخره را گفتم، مکن با او ستیز                   قطره را گفتم، بدان جانب مریز
امر دادم باد را، کان شیرخوار                      گیرد از دریا، گذارد در کنار
سنگ را گفتم بزیرش نرم شو                    برف را گفتم، که آب گرم شو
صبح را گفتم، برویش خنده کن                  نور را گفتم، دلش را زنده کن
لاله را گفتم، که نزدیکش بروی                   ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی
خار را گفتم، که خلخالش مکن                  مار را گفتم، که طفلک را مزن
رنج را گفتم، که صبرش اندک است            اشک را گفتم، مکاهش کودک است
گرگ را گفتم، تن خردش مدر                    دزد را گفتم، گلوبندش مبر
بخت را گفتم، جهانداریش ده                    هوش را گفتم، که هشیاریش ده
تیرگیها را نمودم روشنی                          ترسها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و ناایمن شدند                      دوستی کردم، مرا دشمن شدند
کارها کردند، اما پست و زشت                  ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه                 چاهها کندند مردم را براه
روشنیها خواستند، اما ز دود                     قصرها افراشتند، اما به رود
قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس                  دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبریز کردند از فساد                        رشته‌ها رشتند در دوک عناد
درسها خواندند، اما درس عار                   اسبها راندند، اما بی‌فسار
دیوها کردند دربان و وکیل                        در چه محضر، محضر حی جلیل
سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک          در چه معبد، معبد یزدان پاک
رهنمون گشتند در تیه ضلال                   توشه‌ها بردند از وزر و وبال
از تنور خودپسندی، شد بلند                  شعله‌ی کردارهای ناپسند
وارهاندیم آن غریق بی‌نوا                       تا رهید از مرگ، شد صید هوی
آخر، آن نور تجلی دود شد                      آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد
رزمجوئی کرد با چون من کسی              خواست یاری، از عقاب و کرکسی
کردمش با مهربانیها بزرگ                       شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ
برق عجب، آتش بسی افروخته                وز شراری، خانمان‌ها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند                   برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد، گشت پست و تیره رای           سرکشی کرد و فکندیمش ز پای
پشه‌ای را حکم فرمودم که خیز               خاکش اندر دیده‌ی خودبین بریز
تا نماند باد عجبش در دماغ                    تیرگی را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنین میپروریم               دوستان را از نظر، چون میبریم
آنکه با نمرود، این احسان کند                ظلم، کی با موسی عمران کند
این سخن، پروین، نه از روی هوی ست    هر کجا نوری است، ز انوار خداست
 

هنر نزد ايرانيان است و بس.....

اول: چند شب پيش به دعوت يكي از اساتيد خوشنويسي در مراسم اختتاميه‌ي نمايشگاه تابلوهاي زيبا و نفيس اين استاد ارجمند شركت كردم. هرچند تابلوها زيبا و اشعار نغز و دلنشين بود سخنراني‌هايي كه در برنامه ارايه شد خالي از هرگونه هنر بود(البته صحبت‌هاي استاد اسلامي و استاد صائم كاشاني مثل هميشه حال و هواي خودش رو داشت و باز باعث دلگرمي بود...)
افسوس و ناراحتيم وقتي دوچندان شد كه رييس اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامي و مشاور وزير فرهنگ حرفي درباره‌ي فرهنگ و هنر نداشت تا بزند ابتدا كه از سخنراني امتناع ورزيد و بعد هم كه با اصرار روبرو شد فقط گزارش كار داد. رييس حوزه هنري هم كه سخنراني كرد بجاي صحبت از ارزش و قدر هنرمند و جايگاه هنر فقط به گزارش فعاليت‌هاي انجام شده‌اش پرداخت. رييس يكي ازانتشارات معروف و بزرگ در ايران هم(كه البته نام ارگاني مذهبي رو يدك مي‌كشيد) چون زياد از هنر سردرنمي‌آورد او هم حدود يك ربع سرهمه رو دردآورد و گزارش داد كه تاحالا چند جلد كتاب چاپ كرده است....
مجري برنامه كه ديد هركس اين تريبون رو براي معرفي خودش و كارهاش مورد استفاده(بخوانيد سوء استفاده) قرار داده خواهش كرد اگر آماده هستم چندكلمه‌اي درباره‌ي هنر صحبت كنم. با اينكه آمادگي كافي رو نداشتم ولي بخاطر احترامي كه براي پيراستاد خوشنويسي شهر قايل بودم قبول كردم و چندكلمه‌اي درباره‌ي هنر سخن گفتم:
كلامم با اين بيان آغاز شد كه (هنر نزد ايرانيان است و بس) يعني چي؟
يادم هست يك سال يادروزسعدي بود كه يكي از اساتيد ادبيات در تالار حافظ گفت: اين كلام اصلا درست نيست كه هنر نزد ايرانيان است و بس يعني چي؟؟؟ كجا هنر نزدايرانيان است. نگاه كنيد كه هنر نقاشي نزد فرانسوي‌هاست هنر مجسمه‌سازي نزد ايتاليايي‌هاست و.....
اون روز بخاطر رعايت نظم جلسه و احترامي كه براي ميزبان قايل بودم نتوانستم جوابي به سخنران محترم بدهم. و بعدها در اين زمينه هركجا كه رسيدم بحث كردم كه اصل كلمه‌ي هنر، هونر بود و هونر به معني مرد فاضل و جوانمرد است در تعريف هو در اوستا خوب، نيك، پسنديده ونيرومند آمده است همچنين نر به معناي مرد است ولي به معناي دلاور و شجاع نيز آمده است. پس منظور از هنر نزد ايرانيان است و بس در اولين نگاه اين است كه هنر(شجاعت، جوانمردي و نيكي) نزد ايرانيان است.....
در مرحله‌ي دوم گيريم كه هنر را به معناي رايج و امروزي آن بگيريم كجاي دنيا هنري نجيب‌تر و اصيل‌تر و پاك‌تر از هنر خطاطي ايراني سراغ داريم. شاهد و گواه حرفم هم اين است كه چه كسي تا بحال ديده كه حرف زشتي را با خط نيكويي بنويسند؟؟؟ تمامي هنر خطاطي ايران در خدمت عشق و عرفان و معرفت و... قرار گرفته و اين خود اوج قدرت و نجابت اين هنر را مي‌رساند.(در مقابل نگاه كنيم كه هنر نقاشي و مجسمه‌ سازي در اروپا به چه ابتذالي كشيده شد...) حال بنگريم به هنر نقاشي ايراني كه در نقاشي گل و مرغ شكوفا شده و جلوه‌گري مي‌كند(كه آنهم غوغايي از عشق و عرفان اصيل ايراني است) و....

دوم: اين روزها بحث يارانه‌ها مطرح است كه .......
ولش كنيد شعر زير رو از زنده ياد پروين اعتصامي بخونيد. سعي كنيد تا زنده هستيد ديوان اين اختر تابنده‌ي آسمان شعر و ادب سرزمين اهورايي رو مرور كنيد.(به قول استاد اسلامي يكي از معدود ديوانهايي بود كه دوبار خواندم و يك بيت ناجور در آن نيافتم...)
البته اين شعر رو براي شماها نذاشتم چون اين شعر شرحال همه‌ي ماست اين شعر رو براي اونهايي گذاشتم كه مي‌خواهند با تئوري‌هاي پوسيده‌ي خودشون دنيا رو مديريت كنند و نمي‌دانند در زير سقف كوتاه آسمان اين سرزمين غبارآلوده چه انسان‌هايي هستند كه به لطف مديريت ترمينالي{۱}   آقايون بجاي نفت در سر سفره‌ي خويش نان جويي آغشته در خون دارند......

اندوه فقر
با دوک خویش، پیرزنی گفت وقت کار
کاوخ! ز پنبه ریشتنم موی شد سفید
از بس که بر تو خم شدم و چشم دوختم
کم نور گشت دیده‌ام و قامتم خمید
ابر آمد و گرفت سر کلبه‌ی مرا
بر من گریست زار که فصل شتا رسید
جز من که دستم از همه چیز جهان تهیست
هر کس که بود، برگ زمستان خود خرید
بی زر، کسی بکس ندهد هیزم و زغال
این آرزوست گر نگری، آن یکی امید
بر بست هر پرنده در آشیان خویش
بگریخت هر خزنده و در گوشه‌ای خزید
نور از کجا به روزن بیچارگان فتد
چون گشت آفتاب جهانتاب ناپدید
از رنج پاره دوختن و زحمت رفو
خونابه‌ی دلم ز سر انگشتها چکید
یک جای وصله در همه‌ی جامه‌ام نماند
زین روی وصله کردم، از آن رو ز هم درید
دیروز خواستم چو بسوزن کنم نخی
لرزید بند دستم و چشمم دگر ندید
من بس گرسنه خفتم و شبها مشام من
بوی طعام خانه‌ی همسایگان شنید
ز اندوه دیر گشتن اندود بام خویش
هر گه که ابر دیدم و باران، دلم طپید
پرویزنست سقف من، از بس شکستگی
در برف و گل چگونه تواند کس آرمید
هنگام صبح در عوض پرده، عنکبوت
بر بام و سقف ریخته‌ام تارها تنید
در باغ دهر بهر تماشای غنچه‌ای
بر پای من بهر قدمی خارها خلید
سیلابهای حادثه بسیار دیده‌ام
سیل سرشک زان سبب از دیده‌ام دوید
دولت چه شد که چهره ز درماندگان بتافت
اقبال از چه راه ز بیچارگان رمید
پروین، توانگران غم مسکین نمیخورند
بیهوده‌اش مکوب که سرد است این حدید
 
{۱} مديريت ترمينالي اصطلاح مشهور يكي از دوستان لر ماست كه ميگه تو اين مملكت هميشه اول به يه كاري (تر) ميزنند بعد هم(مينالن).....

بگذرید از من....

مرا ندیده بكیرید و بگذرید از من
 كه جز ملال نصیبی نمیبرید از من
 زمین سوخته ام نا امید و بی بركت
 كه جز مراتع نفرت نمی چرید از من
 عجب كه راه نفس بسته اید بر من و باز
 در انتظار نفس های دیگرید از من
 خزان به قیمت جان جار می زنید اما
 بهار را به پشیزی نمی خرید از من
 شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه
 عجیب نیست كز اینسان مكدرید از من
 نه در تبری من نیز بیم رسوایی است
 به لب مباد كه نامی بیاورید از من
 اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
 چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من
 چه پیك لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
 شما كه قاصد صد شانه بر سریداز ممن
برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
 شما كه با غم من آشناترید از من
شعر از حسین منزوی بود....