ای دوست مرا بخاطر آور....
«هر سال» چو نو بهار خرم بيدار شود زخواب نوشين
تا باز كند به روي عالم ديباچهي خاطرات شيرين
از لاله دهد به سبزه زيور اي دوست مرا به خاطر آور
هر «مه» شب چارده چوريزد ماه اشك زديدگان نمناك
وز «روزنه» گرد نقره بيزد بر چهر و جبين مردم خاك
آفاق جهان كند منور اي دوست مرا به خاطر آور
هر «هفته» شوي به باغ اندر بيني گل سرخ نوشكفته
آن گاه، پس از دو روز ديگر پژمرده شده به باد رفته
در دامن خاك، گشته پرپر اي دوست مرا به خاطر آور
هر «روز» به شاخهي گل زرد پروانه چو بال و پر فشاند:
يا بلبلي از درون پر درد: فرياد كند، ترانه خواند:
خواند «غزلي چو آب» از بر: اي دوست مرا به خاطر آور
هر «ساعت خوش» _ كه گشت معدوم: ظلمت «زشعاع صبح صادق»
شد صاف، افق، چو آه مظلوم: وزلطف هوا چو اشك عاشق:
هر سوي، فرشته،بال گستر: اي دوست، مرا به خاطرآور
هر «لحظه» نسيم عنبر آميز آورد پيام آشنايي
يا «ني» به نواي رقت انگيز ناليد زرسم بي وفايي
وز «مويه» به دل فكند آذر: اي دوست مرا به خاطر آور
یکسال گذشت برای من سال خوبی بود کلی دوست مهربون و بی همتا پیدا کردم. این بهار شاید یکی از بی نظیرترین بهارهای عمر من باشه که به استقبال سالی می رم تا همه ی زشتی ها رو بسپارم به دست طوفان.......
در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی حد و شمار آخر شد
تا سال بعد خدا نگهدااااااااااااااارر......
من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من!