دوست یا دشمن.....
می دونید یه روزی روزگاری یه دوستی داشتیم که خیلی ادعای رفاقت می کرد خیلی تریپ خفن تو رفاقت داشت. اونقدر به هم نزدیک شده بودیم که حتی با هم مسافرت می رفتیم و احساس می کردیم که خیلی در کنار هم خوش هستیم. من اون روزها تو سایت سازمان بودم. یه روز یکی از بچهها گفت: فلانی میدونی این دوستی که اینهمه تو هواشو داریم چشمش به صندلی توئه؟؟ خیلی برام تعجبآور بود مگه میشه...
بچهها ولی شد. کمتر از چند ماه نکشید که اون نشست جای من و من ماندم و یه دنیا خاطره که فکر میکردم بهترین خاطرههای دنیاست.... اون جای من رو روی اون صندلی گرفت ولی جای خودش رو تو قلب من از دست داد...
دوست یا دشمن
مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است
اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان
من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من!