تامل در حافظ.....
سلام به همهي دوستاي مهربونم...
امروز كه اومدم پيامهاي وبلاگ رو خوندم دوستي گفته بود دنبال تفسيري از شعر حافظ ميگشتم كه تو وبلاگ شما كامل پيدا كردم و استفاده كردم. فكري به ذهنم رسيد. تصميم گرفتم براي مدتي روي بحث ادبيات بيشتر كار كنم. تا زنده هستم بيشتر از مطالب جالبي كه تو سالهاي گذشته از ادبيات غني ايران زمين خوندم رو براتون بازگو كنم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد.
چند روز پيش كتاب تامل در حافظ نوشته استاد محمدعلي اسلامي ندوشن رو خريدم كه اين روزهامشغول مطالعهي اون هستم. كتاب به بررسي هفتاد و هفت غزل در ارتباط با تاريخ و فرهنگ ايران زمين ميپردازد كه خوندنش رو به همهي دوستاي مهربونم توصيه ميكنم. اينك بخشي از مقدمهي كتاب:
جهانبيني حافظ چيست؟ نخست بگوييم كه او در درجهي اول براي خود شعر ميگفته، يعني نميتوانسته است نگودي. بدون گفتن، تحمل زندگي برايش مشكل ميشده. نه تنها از نوع شعرها اين حدس برميآيد، بلكه جمع نكردن ديوانش در زمان خود و به دست خود، نيز دليل ديگري است براينكه به تاثير بيروني آن دلبستگي نداشته. مسعود سعد در زندان ميگفته:
گيتي به رنج و درد مرا كشته بود اگر پيوند عمر من نشدي نظم جانفزاي
حافظ نيز محيط دوران خود را يك زندان بزرگ ميديده، از اين رو شعرهايش جنبهي برون افكني و حسب حال داشته. اين حسب حال از سياست زمان و جريان فكري زمان تاثير مستقيم ميگرفته، و البته بعضي از آنها در دورهي خاصي انتشار علني نمييافتهاند. ميتوان تصور كرد كه غزلهاي مربوط به دورهي حكومت مبارزالدين از اين دست بودهاند.
سبك كاراو نيزهمين گواهي را ميدهد. يك شعر كم و بيش زيرزميني است. حافظ، بعد از فردوسي سياسيترين گويندهي زبان فارسي است، ولي شعر خود را به نوعي سروده كه كمترين حد نمود سياسي داشته باشد؛ يعني در زباني است كه دم به اثيري بودن ميزند و براي دسترسي به آن بايد استعداد فاصله گرفتن از زمين را داشت.
طرف اصلي اعتراض او حكومت نبوده، يا حكومت كمتر از ديگران بوده. او پشتوانه و زيربناي حكومت را هدف ميگرفته، يعني تفكر و راه و رسم زمان. نخست با اجتماع طرف است، و از طريق اجتماع با تاريخ و از طريق تاريخ با دستگاه گردانندهاي كه از آن به نام - چرخ - و - گردون - ياد ميكند.
اين سوال پيش آمده است كه چرا كساني چون مولوي يا حافظ، اشارهي مستقيم به وضع سياسي دوران خود ندارد، مثلا چرا مولوي از فجايع مغول حرف نزده است؟ من گمان ميكنم كه اينان با چيزي از نوع - فوق سياست - سر و كار داشتهاند. يعني جريانهيا سياستساز، و آن مبتني بر سير روزگار، سرشت انسان، و چگونگي اجتماع است.
حكومتگران، كارگزاران اين نظم ناهنجار بودهاند، نه بيشتر؛ كه نطفهي آن در درون افراد وجود دارد و رهبران اخلاقي و ديني آن را در مسير ميافكنند. از نظر اين بزرگان، حتي جباران تاريخ، بر اثر يك سلسله معارف اعتقادي، به اعمال جبري ميپرداختند. مولوي آرزو داشت كه فرد فرد انسانها خود را اصلاح كنند. حافظ اين سوال را پيش ميآورد كه چگونه خود را اصلاح كنند و حال آنكه توانايي تغيير به آنان داده نشده است؟ تنها كاري كه ميتوانند بكنند آن است كه خود را بپالايند، يعني آگاه بمانند به جرمهايي كه در درون وجود است، و كوشش در زدودن آن به كار برند، و وسيلهي اين كار را - عشق - ميداند.
در انديشهي حافظ، سه بدنهي اصلي تشخيص داده ميشود كه مانند درخت و شاخههايش، شاخههاي ديگر از آن جدا ميشوند. اين سه بدنه عبارتند از: عشق، يكرنگي و روشنبيني....
در پست بعدي به بررسي عشق در ايران پيش از اسلام و پس از اسلام خواهم پرداخت...
فعلا تا درودي ديگر دو صد بدرود ويزدان پاك نگاهبانتان باد....
من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من!