سلام به همه‌ي دوستاي مهربونم اميدوارم كه هفته‌اي سرشار از شادابي و نشاط درپيش داشته باشيد..
اول:ديشب داشتم سريال تلويزيون رو نگاه مي‌كردم وقتي داستان اميركبير و سختي‌ها و مشكلاتي كه براش پيش آورده بودند رو مي‌ديدم بي‌اختيار اشك تو چشمام حلقه زد و افسوس خوردم كه چرا در تاريخ مملكت ما هميشه اين تيپ آدم‌ها بايد مورد هجوم واقع بشند و افسوس بالاتر اينكه چرا اين جور آدم‌ها تعدادشان انگشت‌شماره... شما فكر مي‌كنيد اگر ايران در آن زمان بجاي يه اميركبير ده تا اميركبير داشت الان ما در چه جايگاهي در دنيا قرار داشتيم؟؟؟؟؟؟؟؟
حكايت زير يكي از خاطره‌هاي دوران صدارت اميركبير است. بخوانيم و ياد بگيريم...
سال 1264 قمري، نخستين برنامه‌ي دولت ايران براي واكسن زدن به فرمان اميركبير آغاز شد. در اين برنامه، كودكان و نوجوانان ايراني آبله‌كوبي مي‌شدند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌كوبي به امير كبير خبردادند كه مردم از روي ناآگاهي نمي‌خواهند واكسن بزنند. بويژه كه چند تن از فالگيرها و دعانويس‌ها درشهر شايعه كرده بودند كه واكسن زدن باعث راه يافتن جن به خون انسان مي‌شود.
هنگامي كه خبر رسيد پنج نفر به علت ابتلا به بيماري آبله جان باخته‌اند، امير بي‌درنگ فرمان داد هر كسي كه حاضر نشود آبله بكوبد بايد پنج تومان به صندوق دولت جريمه بپردازد. او تصور مي‌كرد كه با اين فرمان همه مردم آبله مي‌كوبند. اما نفوذ سخن دعانويس‌ها و ناداني مردم بيش از آن بود كه فرمان امير رابپذيرند. شماري كه پول كافي داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌كوبي سرباز زدند. شماري ديگر هنگام مراجعه ماموران در آب‌انبارها پنهان مي‌شدند يا از شهر بيرون مي‌رفتند.
روز بيست و هشتم ماه ربيع‌الاول به امير اطلاع دادند كه در همه‌ي شهر تهران و روستاهاي اطراف آن فقط سيصد و سي نفر آبله كوبيده‌اند. در همان روز، پاره‌دوزي را كه فرزندش از بيماري آبله مرده بوده به نزد امير آوردند. امير كبير به جسد كودك نگريست و گفت: ما كه براي نجات بچه‌هايتان آبله‌كوب فرستاديم. پيرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امير، به من گفته بودند كه اگر بچه را آبله بكوبيم جن زده مي‌شود. امير فرياد كشيد: واي از جهل و ناداني، حال، گذشته از اينكه فرزندت را از دست داده‌اي بايد پنج تومان هم جريمه بدهي. پيرمرد با التماس گفت: باور كنيد كه هيچ ندارم. اميركبير دست در جيب خود كرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حكم برنمي‌گردد، اين پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقيقه ديگر، بقالي را آوردند كه فرزند او نيز از آبله مرده بود. اين بار اميركبير ديگر نتوانست تحمل كند. روي صندلي نشست و با حالي زار شروع به گريستن كرد.
در اين هنگام ميرزاآقاخان وارد شد. او در كمتر زماني اميركبير را در حال گريستن ديده بود. علت را پرسيد و ملازمان امير گفتند كه دو كودك شيرخوار پاره دوز و بقال از بيمار آبله مرده‌اند. ميرزا آقاخان با شگفتي پرسيد: عجب، من تصور مي‌كردم كه ميرزا احمدخان، پس امير مرده است كه او اينچنين هاي‌هاي مي‌گريد. بعد از آن به امير نزديك شد و گفت: گريستن، آنهم به اين گونه، براي دو بچه‌ي شيرخوار بقال و چقال در شان شما نيست.
امير سر برداشت و با خشم به او نگريست، آنچنان كه ميرزا آقاخان از ترس بر خود لرزيد. امير اشك‌هايش را پاك كرد و گفت: خاموش باش. تا زماني كه ما سرپرستي اين ملت را بر عهده داريم، مسئول مرگشان ما هستيم.
ميرزا آقاخان آهسته گفت: ولي اينان خود در اثر جهل آبله نكوبيده‌اند.
امير با صداي رسا گفت: و مسئول جهلشان نيز ما هستيم. اگر ما در هر روستا و كوچه و خياباني مدرسه بسازيم و كتابخانه ايجاد كنيم، دعانويس‌ها بساطشان را جمع مي‌كنند. تمام ايراني‌ها اولاد حقيقي من هستند و من از اين مي‌گريم كه چرا اين مردم بايد اينقدر جاهل باشند كه در اثر نكوبيدن آبله بميرند..... روحش شاد.

اگر چه تير بلا را نشانه بود امير                                         به قاف عشق، بلند آشيانه بود امير
به بارگاه صدارت، بجا نشيمن داشت                                 بر آستان كرامت، يگانه بود امير
اگر كه توسن بيداد سركشي مي‌كرد                                 به رام كردن او، تازيانه بود امير
مگر رها شود ايران زدام استبداد                                       به گيروداد تحقق، بهانه بود امير
وجود او همه دريا، كنار او همه در                                      به موج خيز ولا، بيكرانه بود امير
عقاب قله‌ي تدبير، كوه استغناء‌                                        كجا فريفته‌ي آب و دانه بود امير؟
امين قافله، همگام رهروان زمين                                      دليل شب‌زدگان در زمانه بود امير
گشود چشمه‌ي دانش برين كوير و گذشت                         بهار عاطفه، راز جوانه بود امير
نسيم زمزمه در جويبار آزادي                                           هماي دولت اين آستانه بود امير
هر آن ترانه كه در من شكفت بهر وطن                              قسم به عشق كه روح ترانه بود امير
شهيد كينه نمي‌شد به نيش نشتر، اگر                            حريف باده و چنگ و چغانه بود امير
هنوز از رگ او خون زندگي جاريست                                چو زنده رود به دريا،‌ روانه بود امير
به كارخانه‌ي ايران نماند جنبش و جوش                           چرا كه رونق اين كارخانه بود امير
به باغ(فين) اگر آن نخل بارور افتاد                                   چه غم، به دور زمان جاودانه بود امير
به استواري اسطوره در جهان، بشكوه                              حقيقتي به وراي فسانه بود امير
زهي به مردم آزاد راي ايران‌شهر                                      كه نقد گوهرشان در خزانه بود امير
(مشفق كاشاني)

 دوم: دوست خوبم و استاد گراميم جناب خاك خيس در وبلاگشون مطلبي را با عنوان خانواده‌ي همبالين نوشته بودند. هرچند خيلي‌ها شايد در نگاه اول با اين حرف مخالفت جدي داشته باشند.(بخاطر نوع فرهنگ و اعتقادي كه ما داريم) ولي اين شيوه‌اي است كه در يك فرهنگ طرفداران زياد دارد. مطلب زير در ادامه‌ي بحث ايشون بود كه چون مقداري طولاني بود و نمي‌شد بصورت كامنت در وبلاگ ايشون بنويسم با اجازشون اينجا آوردم.

ما يک ارباب رجوع داريم تو شرکتمون که من خيلي ازش خوشم مياد، يه خانم 82 ساله که بدون عصا راه ميره، يه  کم خميده شده ولي خوب رو پاهاي خودشه و هنوزم  که هنوزه  خودش  رانندگي مي کنه، سالي يک بار هم مجبوره به خاطر سنش امتحان رانندگي شهر رو بده که مطمئن بشن ميتونه هنوز دقت داشته باشه، امروز اومده بود توشرکت و داشت کمي از خاطراتش مي گفت، يه کم که گفت من با خنده گفتم شما احتمالا ماه  آگوست به دنيا نيومدين ( من و 2 تا  از همکارام آگوستي هستيم ) با خنده گفت چرا، 12 آگوست، ( تولد منم 12 آگوست هستش (روم نشد بهش بگم فقط ما  مرداديا مثل چي اين دنيا رو سفت چسبيديم و در هر شرايطي باز هم سعي ميکنيم زندگي کنيم، خلاصه اينکه رسيد به اينجا که آقايي که 4 سال پيش فوت کرده همسر رسميش نبوده و اينها 55 سال بدون اينکه ازدواج کنن با هم  بودن  و يک بچه هم دارن که  پزشک متخصص هست و الان آمريکا زندگي مي کنه. اين خانم گفت وقتي که من 18 سالم بود با اين  دوستم ( منظورش همون آقايي بود که باهاش زندگي مي کرده ، و تمام مدت با عنوان دوستم خطابش مي کرد و معتقده که ارزش يک دوستي و رفاقت خوب بيشتر از ارزش يک  همسري بد  هست) آشنا شدم  و اومدم خونه به خواهر بزرگم جريان رو گفتم، اونموقع پدر بزرگم خونه ما بود و از صحبت هاي ما فهميد که جريان چيه (حالا حساب کنيد که چند سال پيش بوده ) 2-3 روز  بعدش برام يه کتاب دست نويس  آورد، کتابي که بسيار گرون  قيمت  بود، و با ارزش، وقتي  به من داد، تاکيد کرد که اين کتاب مال توئه مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا بايد چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ  مناسبتي به من بده، من اون کتاب رو  گرفتم و يه جايي پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندي ؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندي زد و رفت، همون  روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو  گذاشت روي ميز، من داشتم نگاهي بهش مينداختم که گفت اين مال من نيست  امانته بايد ببرمش، به  محض  گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعي ميکردم از هر صفحه اي حداقل يک مطلب رو بخونم. در آخرين لحظه که پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت. فقط چند روز طول کشيد که اومد پيشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه مي مونه، يک اطمينان برات درست مي کنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر ميکني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش رو به  دست  بيارم، هميشه مي  تونم  شام دعوتش کنم. اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديه‌بهش بدم، حتما در فرصت بعدي اين کارو مي کنم حتي اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي که اين باور در تو نيست که اين آدم مال منه، و هر لحظه فکر  ميکني  که خوب اينکه تعهدي  نداره ميتونه به راحتي دل بکنه و بره مثل يه شي با ارزش ازش نگهداري مي کني و هميشه ولع داري که  تا  جاييکه ممکنه ازش لذت ببري شايد فردا ديگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه. 
 پس اگر واقعا عاشق شدي  با اون مالکيت کليسايي لحظه هات  رو از دست نده، در مقابل کشيش و عيسي مسيح سوگند نخور، ولي از  تمام لحظه هات استفاده کن و لذت ببر، بگذار هر شنبه شب فکر کني اين شايد آخرين شنبه اي  باشه که اون با منه و همين باعث ميشه که براش شمعي روشن کني و يه  ROAST BEEF  خانگي تهيه کني و در حاليکه دستش رو توي دستت گرفتي يک شب خوب رو داشته باشي.
و همينم شد، ما 55 سال واقعا عاشق مونديم (5 سال بعد از آشناييشون تصميم گرفته بودن که با هم همخونه بشن) و تا سال 2004 با هم زندگي کرده بودن، نصف  بيشتر دنيا رو هم گشتن.

سوم: روز پنجشنبه اول صبح يكي از همكارا اومد سراغم يكي دو ساعتي با هم حرف زديم. ظاهرا يه سفارش دوست خوب كه دوباره نگرانم شده بود اومده بود كه نصيحتم كنه نكنه اين روزها با وضعيت موجود خطري تهديدم كنه. حرفهاي زيادي رد و بدل شد كه قصد ندارم اينجا بيان كنم و دوست داشتم يه پست جديد فقط در مورد صحبت‌هاي اون روز بنويسم. ولي از خير همش گذشتم. فقط يه جمله به اون دوست نگران مي‌گم
اول: از بابت نگرانيش واينكه پيكي فرستاد تا بگه نگرانتم سپاسگزارم...
دوم: كه بايد اول مي‌گفتم و مهمتر از اولي بود اينكه:
عاشقي اين نيست كه دونفر با هم زير بارون قدم بزنند
عاشقي اونه كه يه نفر چتر بشه و اون يكي هيچ وقت نفهمه كه چرا خيس نشد...!

به قول بعضي‌ها..... در پناه خالق نيلوفرها شاد باشيد و سرحال