هان اي دل عبرت بين....
با سلام خدمت همهي دوستاي مهربونم اميدوارم كه روزگار خوبي در پيش داشته باشيد. ديروز كه دوستان دور هم جمع بودند به پيشنهاد خانم عليخاني قرار شد دربارهي مرگ صحبت كنيم. خوب خوشحالم كه آخرين جلسهي كلاس به اين موضوع اختصاص داده شد چون تنها موضوعي بود كه تا بحال درموردش هيچ بحثي بين دوستان نشده بود. به هر حال اونهايي كه تو اين مدت اومدند سركلاس و كلي هم فكر كنم خسته و كوفته شدند تو سرما و گرما رنج راه رو بر خودشون هموار كردند از همشون سپاسگزارم و اميدوارم كه دوست كوچكتر خودشون رو بخشيده باشند بخاطر پرحرفيها و چرت و پرت گفتنهاي زياد كه معمولا باعث رنجش خاطر دوستان بود.
ديروز دوست داشتم وقتي از مرگ حرف زده ميشد اين شعر رو از خاقاني بخونم كه وقت نشد. شعر رو براتون اينجا ميآرم اميدوارم كه از اين شعر خوشتون بياد و سعي كنيد شعر رو چند بار بخونيد به يك بار اكتفا نكنيد كه مطالب بسيار آموزندهاي در اين شعر نهفته است.
هان ای دل عبرت بین، از دیده عبر کن هان
ایوان مدائن را، آیینهی عبرت دان
یک ره ز ره دجله، منزل به مدائن کن
وز دیده دوم دجله، بر خاک مدائن ران
خود دجله چنان گرید، صد دجلهی خون گویی
کز گرمی خونابش، آتش چکد از مژگان
بینی که لب دجله، کف چون به دهان آرد
گوئی ز تف آهش، لب آبله زد چندان
از آتش حسرت بین، بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی، کاتش کندش بریان
بر دجله گری نو نو، وز دیده زکاتش ده
گرچه لب دریا هست، از دجله زکات استان
گر دجله درآموزد، باد لب و سوز دل
نیمی شود افسرده، نیمی شود آتشدان
تا سلسلهی ایوان، بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان
گهگه به زبان اشک، آواز ده ایوان را
تا بو که به گوش دل، پاسخ شنوی ز ایوان
دندانهی هر قصری، پندی دهدت نو نو
پند سر دندانه، بشنو ز بُن دندان
گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون
گامی دو سه بر مانه، اشکی دو سه هم بفشان
از نوحهی جغد الحق، مائیم به درد سر
از دیده گلابی کن، درد سر ما بنشان
آری چه عجب داری، کاندر چمن گیتی
جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان
ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران، تا خود چه رسد خذلان
گوئی که نگون کرده است، ایوان فلکوش را
حکم فلک گردان، یا حکم فلک گردان
بر دیدهی من خندی، کاینجا زچه میگرید
گریند بر آن دیده، کاینجا نشود گریان
نی زال مدائن کم، از پیرزن کوفه
نه حجرهی تنگ این، کمتر ز تنور آن
دانی چه مدائن را، با کوفه برابر نه
از سینه تنوری کن، وز دیده طلب طوفان
این است همان ایوان، کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی، دیوار نگارستان
این است همان درگه، کورا ز شهان بودی
دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان
این است همان پرده، کز هیبت او بردی
بر شیر فلک حمله، شیر تن شادروان
پندار همان عهد است، از دیدهی فکرت بین
در سلسلهی درگه، در کوکبهی میدان
از اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین، شه مات شده نعمان
نی نی که چو نعمان بین، پیل افکن شاهان را
پیلان شب و روزش، كشته به پی دوران
ای بس پشه پیل افکن، کافکند به شه پیلی
شطرنجی تقدیرش، در ماتگه حرمان
مست است زمین زیرا، خورده است بجای می
در کاس سر هرمز، خون دل نوشروان
بس پند که بود آنگه، بر تاج سرش پیدا
صد پند نوست اکنون، در مغز سرش پنهان
کسری و ترنجِ زر، پرویز و تره زرین
بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان
پرویز به هر خاني، زرین تره گستردی
کردی ز بساط زر، زرین تره را بستان
پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو
زرین تره کو برخوان؟ روکم ترکوا برخوان
گفتی که کجا رفتند، آن تاجوران اینک
ز ایشان شکم خاک است، آبستن جاویدان
بس دیر همی زاید، آبستن خاک آری
دشوار بود زادن، نطفه سِتدن آسان
خون دل شیرین است، آن می که دهد رَز بُن
ز آب و گل پرویز است، آن خم که نهد دهقان
چندین تن جباران، کاین خاک فرو خورده است
این گرسنه چشم آخر، هم سیر نشد ز ایشان
از خون دل طفلان، سُرخاب رُخ آمیزد
این زال سپید ابرو، وین مام سیه پستان
خاقانی ازین درگه، دریوزهی عبرت کن
تا از در تو زین پس، دریوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان، رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی، توشه طلبد سلطان
گر زادِ رَه مکه، تحفه است به هر شهری
تو زادِ مدائن بر، تحفه ز پی ِشروان
این بحر بصیرت بین، بیشربت ازو مگذر
کز شط چنین بحری، لب تشنه شدن نتوان
اِخوان که ز ره، آیند آرند ره آوردی
این قطعه ره آورد است، از بهر دل اِخوان
شاد باشيد و شاداب........
من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من!